«آنخودک»
خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- افسانههای مردم ایران
زن و شوهری بودند که بچهدار نمیشدند. روزی زن به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا حالا که بچهدار نمیشیم پس کاری بکن تا یک مقدار نخود بزایم برای نخودچی شب عید.»
دعای او مستجاب شد. زن نخودها را برداشت و توی ماهیتابه ریخت تا از آنها نخودچی درست کند. یکی از نخودها افتاد زیر منقل و وقتی نخودچیها حاضر شد زن با خود گفت:« کاش بچهای داشتنم تا برای باباش نان و خرما میبرد.»
آنخودک از زیر منتقل بیرون آمد و گفت: «بده من تا براش ببرم.» زن غذا را به او داد. آنخودک هم آن را برای باباش برد. موقعی که که پدرش مشغول خوردن بود آنخودک خواست به پدرش کمک کند و زمین را شخم بزند که تاپاله گاوی روی او افتاد. آنخودک داد و بیداد کرد و به پدرش گفت:«بیا بابا که گاو مرا خورد.»
مرد آمد شکم گاوهایش را درید اما آنخودک آنجا نبود. سرانجام تپاله را کنار زد آنخودک بیرون آمد. پدر زیر لب گفت: «کاش پادشاه آن دو غاز و نیمی که از من به زور گرفته بود به من میداد تا من دو تا گاو بخرم. آنخودک این حرف را شنید و به راه افتاد تا به قصر پادشاه برود و دو غاز و نیم پدرش را بگیرد. در بین راه آب یک رودخانه را به شکم خود کشید. چندتا شغال و شیر نیز با او به همراه شدند و در شکمش مخفی گشتند. عاقبت به در قصر پادشاه رسیدند. اما کسی به آنخودک محل نگذاشت. آنخودک هم عصبانی شد و در را شکست و تو رفت. پادشاه دستور داد که او را میان مرغ و خروسها بیندازند. آنخودک هم شغال را بیرون فرستاد و مرغ و خروسها را کشت. پادشاه دستور داد که آنخودک را میان گاو و گوسفندها بیندازند. این بار نیز آنخودک شیرها را بیرون فرستاد که شیر گاو و گوسفندها را درید. بار سوم که آنخودک دوغاز و نیم پدرش را از پادشاه خواست، شاه دستور داد وی را میان آتش بیندازند. آنخودک هم آبها را میان آتش ریخت که نه تنها آتش خاموش شد بلکه قصر پادشاه در محاصره سیل قرار گرفت. پادشاه که دید وضع خیلی خراب شده، مجبور شد دستور بدهد تا آنخودک را در میان خزانه بیندازند تا دوغاز و نیم پدرش را بر دارد. آنخودک هم تمام جواهرات و پولهای خزانه را به شکم خود کشید و رفت. به خانه که رسید به پدر خود گفت:« چوبی بردار و بزن به شکم من». مرد کشاورز همین کار را کرد و تمام جواهرات از شکم آنخودک در آمد. آنها به زندگی خود سروسامانی دادند.
نمونه نثر به کازرونی:
مرد کارش بازیاری بود. نزدیکیهای عید بود و چون هیچ چیزی نداشتند که سی عید تهیه کنند. زن دعا کرد:« خدایا حالی که بچهدار نمیشیم پس به انداز یک گیره نخود بزایم سی نخودچی عید.» دعایش گیرا شد و به اندازه پر یک گیر نخود زایید.
در توضیح علیاشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی درباره این افسانه که در کتاب «فرهنگ افسانههای مردم ایران»، نشر ماهریس درج شده، عنوان شده است: روایت دیگری از این قصهرا تحت عنوان آخروس آوردهایم. در اینجا قهرمان قصه یک نخود است که از زنی زاده شد. بقیه قهرمانان نیز یا انسانند یا حیوان. تنها جای وزیر خالی است. روایت آنخودک با لهجه کازرونی نگاشته شده است.
انتهای پیام
منبع:ایسنا