ادگار آلن پو و مرگ سرخ
مرگ ادگار آلن پو هفتم اکتبر ۱۸۴۹ روی داد. پس سوم اکتبر، یعنی چنین روزی از آن سال گوشه خیابان پیدایش کردند. مرگش زمانی نتیجه افراط در نوشیدن الکل فرض میشد اما مدتهاست به یکی از پرسشهای بیپاسخ تاریخ ادبیات تبدیل شده است.
روزنامه اعتماد نوشت: «یک: کنار خیابان افتاده بود. میلرزید و هذیان میگفت. به گفته کسی که او را دید و به بیمارستان برد «به کمک نیاز داشت.» چهار روز بعد در بیمارستان از دنیا رفت. در این مدت، از زمان انتقال به بیمارستان تا مرگ چیزی نگفت و جز آخرین جملهای که به زبان آورد – و از پزشک معالج او نقل میشود – کلامی یا جملهای از او ثبت نشد. با این دعای مذهبی که «ارباب، روح ناتوان مرا یاری دِه!» مرگ را در آغوش کشید؛ آن هم زمانی که فقط ۴۰ سال داشت.
مرگ ادگار آلن پو هفتم اکتبر ۱۸۴۹ روی داد. پس سوم اکتبر، یعنی چنین روزی از آن سال گوشه خیابان پیدایش کردند. مرگش زمانی نتیجه افراط در نوشیدن الکل فرض میشد اما مدتهاست به یکی از پرسشهای بیپاسخ تاریخ ادبیات تبدیل شده است. عدهای میگویند او آن شب قصد خودکشی داشت و دیگرانی هم هستند که معتقدند مرضی مثل هاری یا آنفلوآنزای شدید او را از پا انداخت. همه اینها گمانهزنی است و به هیچ سند و مدرکی متکی نیست. میگویند هیچ گزارش رسمی از مرگ او یا از زمانی که در بیمارستان بستری بود، به جای نمانده است و کسی از نزدیکانش هم در آن چند روز کنارش نبود تا شاهد پایان زندگی او باشد. میدانیم که اگر نه همه عمر، که سالهای پایانی – بهویژه بعد از مرگ همسرش- همیشه افسرده بود.
رایان بوید در مقاله «افسردگی و زبان» که سال ۲۰۲۰ منتشر شد افسردگی شدید پو را تایید میکند. بوید، واژه به واژه نوشتههای پو در ماههای پایانی عمر او را بررسی و تحلیل کرده و میگوید در این متون با مردی فرورفته در عمق ناامیدی طرف هستیم که هیچ تعلق خاطری به زندگی ندارد.
دو: گویا پو خودش را بیشتر شاعر میدید تا نویسنده اما شهرت او امروزه به داستانهای کوتاهش برمیگردد و نیز به نقشی که در سیر و بالندگی این گونه ادبی ایفا کرد. داستان کوتاه زیاد نوشت که برخی آنها مثل «دستنوشتهای در بطری» و «نقاب مرگ سرخ» هنوز هم – بعد از گذشت حدود دو قرن – جذاب هستند و به قولی «صدای نویسندهاش چنان نزدیک است که اندکی خودمان را جمع میکنیم.» مثلا «نقاب مرگ سرخ» داستان شاهزادهای را روایت میکند که بیاعتنا به ویرانی و تباهی سرزمینش، در کاخی با دیوارهای بلند و درهای آهنین و آذوقه کافی پناه میگیرد زیرا باور دارد «دنیای بیرون از کاخ باید فکری به حال خویش میکرد. در آن احوال، افسوسخوردن یا اندیشیدن، حماقت بود. شاهزاده، تمامی اسباب طرب را فراهم آورده بود: … تمامی اینها (اسباب طرب) و نیز امنیت و آسایش در درون بود. مرگ سرخ بیرون بود.» اما مرگ سرخ نقابی به چهرهاش میزند و شبی از شبهای مهمانی وارد کاخ میشود. شاهزاده و مهمانانش او را نمیشناسند: «چه کسی جرات کرده به ما اهانت کند؟ دستگیرش کنید و نقابش را بردارید تا بدانیم چه کسی را باید سپیدهدم فردا از باروهای کاخ به دار بیاویزیم!» مهمانان مبهوت ماندهاند، اما خود شاهزاده خنجر به دست دنبال غریبه میرود و در یکی از اتاقهای انتهایی به او میرسد. «بیگانه یکباره برگشت و چشم در چشم دنبالکنندهاش دوخت. فریادی به گوش رسید، خنجر روی فرش سیاه افتاد؛ همان جا که لحظهای بعد شاهزاده بیجان فرود آمد.» آن شب در کاخ همه مُردند. به قول جیل لپور نویسنده مجله نیویورکر، زیرا پو میدانست دیر یا زود، اما سرانجام روزی میرسد که «اشراف نمیتوانند از آن چه به سر فقیران میآید جان به در ببرند.»
منبع: ايسنا
مرگ ادگار آلن پو هفتم اکتبر ۱۸۴۹ روی داد. پس سوم اکتبر، یعنی چنین روزی از آن سال گوشه خیابان پیدایش کردند. مرگش زمانی نتیجه افراط در نوشیدن الکل فرض میشد اما مدتهاست به یکی از پرسشهای بیپاسخ تاریخ ادبیات تبدیل شده است. عدهای میگویند او آن شب قصد خودکشی داشت و دیگرانی هم هستند که معتقدند مرضی مثل هاری یا آنفلوآنزای شدید او را از پا انداخت. همه اینها گمانهزنی است و به هیچ سند و مدرکی متکی نیست. میگویند هیچ گزارش رسمی از مرگ او یا از زمانی که در بیمارستان بستری بود، به جای نمانده است و کسی از نزدیکانش هم در آن چند روز کنارش نبود تا شاهد پایان زندگی او باشد. میدانیم که اگر نه همه عمر، که سالهای پایانی – بهویژه بعد از مرگ همسرش- همیشه افسرده بود.
رایان بوید در مقاله «افسردگی و زبان» که سال ۲۰۲۰ منتشر شد افسردگی شدید پو را تایید میکند. بوید، واژه به واژه نوشتههای پو در ماههای پایانی عمر او را بررسی و تحلیل کرده و میگوید در این متون با مردی فرورفته در عمق ناامیدی طرف هستیم که هیچ تعلق خاطری به زندگی ندارد.
دو: گویا پو خودش را بیشتر شاعر میدید تا نویسنده اما شهرت او امروزه به داستانهای کوتاهش برمیگردد و نیز به نقشی که در سیر و بالندگی این گونه ادبی ایفا کرد. داستان کوتاه زیاد نوشت که برخی آنها مثل «دستنوشتهای در بطری» و «نقاب مرگ سرخ» هنوز هم – بعد از گذشت حدود دو قرن – جذاب هستند و به قولی «صدای نویسندهاش چنان نزدیک است که اندکی خودمان را جمع میکنیم.» مثلا «نقاب مرگ سرخ» داستان شاهزادهای را روایت میکند که بیاعتنا به ویرانی و تباهی سرزمینش، در کاخی با دیوارهای بلند و درهای آهنین و آذوقه کافی پناه میگیرد زیرا باور دارد «دنیای بیرون از کاخ باید فکری به حال خویش میکرد. در آن احوال، افسوسخوردن یا اندیشیدن، حماقت بود. شاهزاده، تمامی اسباب طرب را فراهم آورده بود: … تمامی اینها (اسباب طرب) و نیز امنیت و آسایش در درون بود. مرگ سرخ بیرون بود.» اما مرگ سرخ نقابی به چهرهاش میزند و شبی از شبهای مهمانی وارد کاخ میشود. شاهزاده و مهمانانش او را نمیشناسند: «چه کسی جرات کرده به ما اهانت کند؟ دستگیرش کنید و نقابش را بردارید تا بدانیم چه کسی را باید سپیدهدم فردا از باروهای کاخ به دار بیاویزیم!» مهمانان مبهوت ماندهاند، اما خود شاهزاده خنجر به دست دنبال غریبه میرود و در یکی از اتاقهای انتهایی به او میرسد. «بیگانه یکباره برگشت و چشم در چشم دنبالکنندهاش دوخت. فریادی به گوش رسید، خنجر روی فرش سیاه افتاد؛ همان جا که لحظهای بعد شاهزاده بیجان فرود آمد.» آن شب در کاخ همه مُردند. به قول جیل لپور نویسنده مجله نیویورکر، زیرا پو میدانست دیر یا زود، اما سرانجام روزی میرسد که «اشراف نمیتوانند از آن چه به سر فقیران میآید جان به در ببرند.»
منبع: ايسنا