از تیرباران تا زیارت کربلا
یکی از آرزوهای ما در دوران اسارت این بود که به زیارت عتبات عالیات برویم. پس از آتش بس حاج آقا ابوترابی با مقامات عراقی و صلیب سرخی صحبت میکرد که شما بچهها را به کربلا، نجف، کاظمین و سامرا ببرید. چند وقتی از این درخواست گذشت. یک روز گفتند:«میخواهیم شما را به کربلا ببریم.
سیدرسول عمادی از جمله آزادگان دفاع مقدس است که در دوران اسارات به همراه سایر آزادگان توفیق زیارت کربلا را داشته است. او در گفتوگو با ایسنا درباره چگونگی حضورش در جبهه و شیوه اسارتش روایت میکند: پیش از سال ۱۳۵۹ در خرمشهر بودم که جنگ آغاز شد. با آغاز جنگ تحمیلی همراه تعداد دیگری از همرزمانم در مسجد جامع خرمشهر فعالیت میکردیم.در آن زمان حدود ۱۵ سال سن داشتم. حدودا نیمههای مهرماه سال ۵۹ بود که خرمشهر به تدریج تخلیه شد و از آنجایی که سن کمی داشتم اجازه ماندن در خرمشهر را ندادند و ما به اصفهان آمدیم.
پس از فتح خرمشهر به عنوان رزمنده بسیجی در عملیاتهای «رمضان» و «محرم» حضور یافتم. تقریباً پانزدهم آبان ماه سال ۶۱ بود. در مرحله نخست عملیات محرم و در منطقه دهلران حضور داشتیم. تعدادی حلقه چاه نفت در دست عراقیها بود که آنها را آزاد کردیم. در مراحل بعدی به سمت جاده «العماره« و بصره در حال پیشروی بودیم که به یک دشت صاف رسیدیم. من در تیپ قمر بنیهاشم (ع) بودم. تعدادی از بچهها و بیشتر فرماندهان ما شهید یا مجروح شدند. در مرحله سوم عملیات محرم راه را گم کردیم و آنقدر پیشروی کرده بودیم که خودمان هم نمیدانستیم که کجا میرویم.
به مجروحان ایرانی تیر خلاص زدند و پیکرهایشان زیر شنی تانک رفت
تانکهای عراقی در حال شلیک تیر مستقیم به طرف ما میآمدند. هرچه گلوله و فشنگ داشتیم را شلیک کرده بودیم و سلاح مان بیمهمات بود. با این وجود به سمت دشمن میرفتیم. بچهها مانند برگ خزان روی زمین میریختند و شهید میشدند. در کنار یکی از همرزمانم بودم. ترکش شکم او را پاره کرد و محتویات شکمش بیرون ریخت. لحظات آخر زندگیش بود شکم او را با چفیه بستم. اما فایدهای نداشت از من درخواست کرد که او را عقب بکشانم اما در حلقه محاصره تانکهای عراقی گیر افتادیم. نیروهای پیاده دشمن به سمت ما آمدند. گلوله یک خمپاره نزدیک ما منفجر شد او به شهادت رسید و من هم از ناحیه کتف ترکش خوردم. خون ریزی زیادی داشتم. عراقیها به همرزمان مجروحم تیر خلاص میزدند.
تصمیم داشتند من را به رگبار ببندند
برای اینکه اسلحه دست عراقیها نیفتد آن را با پلاکی که به گردن داشتم زیر خاک چال کردم. تانکهای عراقی را میدیدم که از روی پیکر دوستان شهیدم عبور میکردند. لحظات سختی بود. همان طور که بیحال بودم بلند شدم و نشستم. عراقیها به سمت من آمدند و از همان جا اسارت من آغاز شد. ابتدا من را درون سنگرهای اجتماعی بردند. تعدادی دیگر از رزمندگان ایرانی در این سنگر حضور داشتند. تعدادی از ما که مجروح بودیم را میخواستند خلاص کنند. تصمیم داشتند که من را به رگبار ببندند که یکی از نیروهای عراقی مانع این کار شد. آن سرباز برای اینکه نتوانسته بود من را بکشد با قنداق اسلحه ضربهای به سرم زد. سرم شکست و خون جاری شد. به دلیل شدت خونریزی بیهوش شدم و پس از آنکه به هوش آمدم متوجه شدم من را به سنگر فرماندهی منتقل کردهاند.
چند ساعتی گذشت و بازجوییها آغاز شد. نمیدانستم که عراقیها نسبت به سادات خیلی خیلی حساس هستند. اسمم را به عربی پرسیدند. گفتم: «سید رسول» تا گفتم: «سید رسول» چنان ریختند روی سرم و زدند که دوباره بیحال روی زمین افتادم. عراقیها تصور می کردند که ما مجوس و آتش پرستیم و ایران اصلا «سید» ندارد. دربازجوییهای بعدی فقط اسمم را می گفتم.
در العماره لعن و نفرین شدیم
فرمانده عراقی دستور داد ما را به طرف «العماره» ببرند. یک هفته در آنجا بودیم. در العماره ما را در شهر چرخاندند. مردم آنجا ما را لعن و نفرین و هلهله و شادی میکردند. پس از آن ما را چشم و دست بسته به استخبارات بردند. آنجا هم با کتک کاری همراه بود. سه روز در استخبارات شکنجه شدیم و بعد من را به اردوگاه «موصل بردند و حدود ۸ سال در این اردوگاه زندگی کردم.
یکی از آرزوهای ما در دوران اسارت این بود که به زیارت عتبات عالیات برویم. پس از آتش بس حاج آقا ابوترابی با مقامات عراقی و صلیب سرخی صحبت میکرد که شما بچهها را به کربلا، نجف، کاظمین و سامرا ببرید. چند وقتی از این درخواست گذشت. یک روز گفتند:«میخواهیم شما را به کربلا ببریم.» دو دستگاه اتوبوس به اردوگاه موصل آمد. چشم و دست ما را بستند و همراه چند سرباز مسلح به سمت کربلا راه افتادیم. پس از سالها خارج از محیط اردوگاه آمده بودیم. چشمانمان را باز کرده بودند. بچهها گریه میکردند. یک سری زمزمه زیارت عاشورا میکردند و یکی صلوات میفرستادند. به ورودی صحن و سرای امام حسین(ع) رسیدیم.از اتوبوس پیاده شدیم. تعدادی از اسرا از شوق زیاد سینه خیز میرفتند. اشک و ناله و گریه فضا را پر کرده بود. گفتند: «یک ساعت فرصت دارید در حرم امام حسین (ع) زیارت کنید و بعد بروید سمت صحن حضرت عباس (ع).»
رفتار خانوادههای کربلایی با اسرا
ما را در گروههای پنج نفره به سمت بین الحرمین بردند. یک سری از خانوادههای کربلایی در آنجا حضور داشتند. مادران عراقی اشک میریختند. بچهها تعدادی جانماز و کار دستی را در لباس خود جاساز کرده بودند. وقتی این صحنه را دیدند به طور پنهانی این جانمازها را به سمت خانوادههای عراقی پرت کردند. آن مادران و خانوادههای این جانمازها را میگرفتند و به نشان تبرک روی چشمشان قرار میدادند.
منبع: ايسنا
پس از فتح خرمشهر به عنوان رزمنده بسیجی در عملیاتهای «رمضان» و «محرم» حضور یافتم. تقریباً پانزدهم آبان ماه سال ۶۱ بود. در مرحله نخست عملیات محرم و در منطقه دهلران حضور داشتیم. تعدادی حلقه چاه نفت در دست عراقیها بود که آنها را آزاد کردیم. در مراحل بعدی به سمت جاده «العماره« و بصره در حال پیشروی بودیم که به یک دشت صاف رسیدیم. من در تیپ قمر بنیهاشم (ع) بودم. تعدادی از بچهها و بیشتر فرماندهان ما شهید یا مجروح شدند. در مرحله سوم عملیات محرم راه را گم کردیم و آنقدر پیشروی کرده بودیم که خودمان هم نمیدانستیم که کجا میرویم.
به مجروحان ایرانی تیر خلاص زدند و پیکرهایشان زیر شنی تانک رفت
تانکهای عراقی در حال شلیک تیر مستقیم به طرف ما میآمدند. هرچه گلوله و فشنگ داشتیم را شلیک کرده بودیم و سلاح مان بیمهمات بود. با این وجود به سمت دشمن میرفتیم. بچهها مانند برگ خزان روی زمین میریختند و شهید میشدند. در کنار یکی از همرزمانم بودم. ترکش شکم او را پاره کرد و محتویات شکمش بیرون ریخت. لحظات آخر زندگیش بود شکم او را با چفیه بستم. اما فایدهای نداشت از من درخواست کرد که او را عقب بکشانم اما در حلقه محاصره تانکهای عراقی گیر افتادیم. نیروهای پیاده دشمن به سمت ما آمدند. گلوله یک خمپاره نزدیک ما منفجر شد او به شهادت رسید و من هم از ناحیه کتف ترکش خوردم. خون ریزی زیادی داشتم. عراقیها به همرزمان مجروحم تیر خلاص میزدند.
تصمیم داشتند من را به رگبار ببندند
برای اینکه اسلحه دست عراقیها نیفتد آن را با پلاکی که به گردن داشتم زیر خاک چال کردم. تانکهای عراقی را میدیدم که از روی پیکر دوستان شهیدم عبور میکردند. لحظات سختی بود. همان طور که بیحال بودم بلند شدم و نشستم. عراقیها به سمت من آمدند و از همان جا اسارت من آغاز شد. ابتدا من را درون سنگرهای اجتماعی بردند. تعدادی دیگر از رزمندگان ایرانی در این سنگر حضور داشتند. تعدادی از ما که مجروح بودیم را میخواستند خلاص کنند. تصمیم داشتند که من را به رگبار ببندند که یکی از نیروهای عراقی مانع این کار شد. آن سرباز برای اینکه نتوانسته بود من را بکشد با قنداق اسلحه ضربهای به سرم زد. سرم شکست و خون جاری شد. به دلیل شدت خونریزی بیهوش شدم و پس از آنکه به هوش آمدم متوجه شدم من را به سنگر فرماندهی منتقل کردهاند.
چند ساعتی گذشت و بازجوییها آغاز شد. نمیدانستم که عراقیها نسبت به سادات خیلی خیلی حساس هستند. اسمم را به عربی پرسیدند. گفتم: «سید رسول» تا گفتم: «سید رسول» چنان ریختند روی سرم و زدند که دوباره بیحال روی زمین افتادم. عراقیها تصور می کردند که ما مجوس و آتش پرستیم و ایران اصلا «سید» ندارد. دربازجوییهای بعدی فقط اسمم را می گفتم.
در العماره لعن و نفرین شدیم
فرمانده عراقی دستور داد ما را به طرف «العماره» ببرند. یک هفته در آنجا بودیم. در العماره ما را در شهر چرخاندند. مردم آنجا ما را لعن و نفرین و هلهله و شادی میکردند. پس از آن ما را چشم و دست بسته به استخبارات بردند. آنجا هم با کتک کاری همراه بود. سه روز در استخبارات شکنجه شدیم و بعد من را به اردوگاه «موصل بردند و حدود ۸ سال در این اردوگاه زندگی کردم.
یکی از آرزوهای ما در دوران اسارت این بود که به زیارت عتبات عالیات برویم. پس از آتش بس حاج آقا ابوترابی با مقامات عراقی و صلیب سرخی صحبت میکرد که شما بچهها را به کربلا، نجف، کاظمین و سامرا ببرید. چند وقتی از این درخواست گذشت. یک روز گفتند:«میخواهیم شما را به کربلا ببریم.» دو دستگاه اتوبوس به اردوگاه موصل آمد. چشم و دست ما را بستند و همراه چند سرباز مسلح به سمت کربلا راه افتادیم. پس از سالها خارج از محیط اردوگاه آمده بودیم. چشمانمان را باز کرده بودند. بچهها گریه میکردند. یک سری زمزمه زیارت عاشورا میکردند و یکی صلوات میفرستادند. به ورودی صحن و سرای امام حسین(ع) رسیدیم.از اتوبوس پیاده شدیم. تعدادی از اسرا از شوق زیاد سینه خیز میرفتند. اشک و ناله و گریه فضا را پر کرده بود. گفتند: «یک ساعت فرصت دارید در حرم امام حسین (ع) زیارت کنید و بعد بروید سمت صحن حضرت عباس (ع).»
رفتار خانوادههای کربلایی با اسرا
ما را در گروههای پنج نفره به سمت بین الحرمین بردند. یک سری از خانوادههای کربلایی در آنجا حضور داشتند. مادران عراقی اشک میریختند. بچهها تعدادی جانماز و کار دستی را در لباس خود جاساز کرده بودند. وقتی این صحنه را دیدند به طور پنهانی این جانمازها را به سمت خانوادههای عراقی پرت کردند. آن مادران و خانوادههای این جانمازها را میگرفتند و به نشان تبرک روی چشمشان قرار میدادند.
منبع: ايسنا