به خاطر برخورد بد مدیر ترک تحصیل کردم/ نمی خواستم مادرم بیرون کار کند
ایسنا/گلستان محمدحسام نوجوان کتاب فروش مهربان و پرطراوت گرگانی از آرزوهایش برایمان گفت، آرزوهایش همان چیزهایی است که برای اکثر نوجوانان همسن او بدون هیچ دردسری مهیاست اما محمدحسام با غیرت و اراده به دنبال تصویر کردن همه آنهاست، او در این مسیر رشد حتی کتک خورده اما نه تنها اراده اش سست نشد بلکه رویای داشتن مغازه کتاب فروشی را در سر میپروراند، درست روبروی همان مغازهای که به خاطر پهن کردن بساط فروش کتاب از صاحبش کتک خورده است.
کودکی و نوجوانی در همه جوامع فارغ از ملیت و رنگ و نژاد، دوران تبلور عشق و مهربانی و نوع دوستی است، زمان بازی و خنده و شادی و غرق شدن در بستر تجربه های شیرین زندگی کودکانه و نوجوانانه. سن و سالی که افراد با کلاسهای درسی، ورزشی، هنری و … و با تفریحات بسیار تلاش دارند تا روح خود را جلا داده و از زندگانی با دغدغه های کمتر معیشتی و مسئولیت های بزرگسالی لذتی کم نظیر را در آغوش بکشند.
اما در این میان هستند کودکان و نوجوانانی که در همین عنفوان نوجوانی و کودکی به دلایل مختلف ناگهان خود را در مسئولیت های سنگین زندگی دیده و با ورود به عرصه کار حتی شده در لابه لای تلاطم خیابانهای شلوغ شهر تلاش می کنند تا یک زندگی را سرپا نگه داشته و تنها برای داشتن یک سرپناه و لقمه ای نان شرافتمندانه و بی منت چشم بر تمام رویاهای خود ببندند.
محمدحسام نمونه بارز بزرگ مرد کوچک جثه ای است که از لذت های کودکی و نوجوانی صرفنظر کرده تا لذت لبخند مادر را بر جانش بنشاند و در زیر لایه های تجمل و مصرف زدگیِ مردمان شهر، به سهم خود به فرهنگ و جامعه اش خدمت کند، بی آنکه از کسی خواسته ای داشته باشد و منتی را حتی با خود واگویه کند.
نوجوان ۱۴ ساله ای که با بی تدبیری برخی درس را رها کرد اما آموختن را از دریچه ای دیگر پی گرفت تا امروز با سنی کوچک درسهای بزرگی را به پیشکسوتان عرصه فرهنگ و برخی مدعیان جامعه بدهد. بی آنکه بخواهیم در هیجان و احساسات غرق شده و از دریچه انصاف خارج شویم داستان زندگی محمدحسام بی شک داستان زندگانی بسیاری است که بر اثر یک بی مبالاتی و اشتباه ما، مسیرش از جریان رشد و بالندگی منحرف می شود و اگر نباشد هوشمندی و وجدان پاک و البته جان سخت بودن فردی مثل محمدحسام معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار کودکان و نوجوانانی باشد که با بی مهری و بی تدبیری ما خود را به پشت صحنه روزگار سپرده اند.
به هر تقدیر خواندن داستان زندگی محمدحسام که در بطن گفت و گویی صمیمی و بی پیرایه در ادامه آمده است می تواند برای همه ما اعم از مدیران و مسئولان، متولیان فرهنگ و تربیت، شهروندان و مردم عادی جامعه و حتی هم سن و سالان او جذاب و البته سرشار از درسهایی بزرگ باشد:
او خودش را برای ما و برای کسانی که علاقه دارند با او آشنا شوند اینگونه معرفی کند:
محمدحسام کیانی هستم، ۱۴ سال سن دارم و خوشحالم که با یک خبرگزاری و رسانه گفت و گو می کنم و امیدوارم این صحبت ما نهایتا منجر به شناخت بیشتر مردم از کتاب و اهمیت کتاب خواندن شود.
چون پولدار نبودیم ما را در مدرسه ثبت نام نکردند
پاسخ محمدحسام در برابر سوال ما از وضعیت تحصیلی و کلاسهای درسش هم جالب و البته قابل تامل است:
من یک سالی هست که دیگر درس نمی خوانم، وقتی برخورد بد مدیر و مسوولان مدرسه را دیدم تصمیم گرفتم دیگر در مدرسه درس نخوانم و ترجیح دادم با خواندن کتاب، خودم رشد کنم.
وقتی من را در مدرسه محله مان که همه دوستانم ثبت نام کرده بودند، به دلیل اینکه ما پولدار نبودیم که به مدرسه کمک کنیم ثبت نام نکردند، یک سال درس نخواندم و پس از پادرمیانی چند نفر از مشتریان کتاب خوانم نهایتا به مدرسه دورتری در حاشیه شهر رفتم، مدرسه ای که در همان روز اول ۶ نفر از دانش آموزان پایه های بالاتر من را کتک زدند و وقتی به مدیر مدرسه گفتم او هم به من گفت همین که ثبت نامت کرده ایم خیلی است و اگر نتوانی معدل بالا شده و خودت را با این وضعیت وفق بدهی اخراجت می کنم، احساس کردم شخصیت انسانی آدمها در این مدرسه برای کسی مهم نیست و من هم، چون دیگر هیچ علاقه ای برایم باقی نمانده بود تصمیم گرفتم دیگر به مدرسه نروم.
این نوجوان باروحیه گرگانی وقتی از شروع کتاب فروشی و روایت شروع این کار می گوید با افتخار و صورتی سرخ شده حرف می زند و با رگ های باد کرده در زیر گردنش غیرت مردانه اش را به رخ می کشد تا از مادرش که تمام دنیای اوست سخن بگوید:
من از سن یارده سالگی یعنی سه سال پیش مشغول به کتاب فروشی شدم. اما اینکه چرا وارد کار کردن شدم برای خودم یک افتخار است، چون وقتی پدرم که شغلش پخش تراکت تبلیغاتی است توان تامین مخارج را نداشت، مادرم تصمیم گرفت برود و بیرون از منزل کار کند، من نمی توانستم بپذیرم که من در خانه باشم و مادرم برای تامین مخارج زندگی ما کار کند هر چند که کار کردن عار نیست ولی تا مرد در خانه هست دوست داشتم خودمان کار کنیم نه مادرم. به همین دلیل به فکر کار کردن افتادم و چون به کتاب علاقه زیادی داشتم تصمیم گرفتم کتاب فروشی را شروع کنم.
در ابتدا مقداری پول از پدرم قرض گرفتم و با تلاش در فروش کتاب آن را پس دادم، اما در ادامه مسیر، پدرم نتوانست به من پول بدهد به همین دلیل هر زمان پول لازم داشتم تا بتوانم سرمایه ام را افزایش بدهم و با توجه به افزایش قیمت کتابها کتاب جدید بخرم از یکی دوتا از مشتری های خوبم که از کارمندان هلال احمر و اداره شهرسازی هستند مقداری پول قرض کردم و پس از فروش کتابها آن پول را به آنها دادم که باید از این دو خانم مهربان خانم ها احمدی و سپهر تشکر کنم.
ایلیاد و اودیسه هومر را چندبار خواندم/ می خواهم با سود کتابفروشی برای مادرم طلا بخرم
محمدحسام نوجوان کتابهای زیادی را خوانده و جالب است که با جزئیات و حرارت از کتابهایی که با آنها زندگانی کرده است برایمان می گوید:
من خیلی به کتاب خواندن علاقه دارم و در بیشتر حوزه ها کتاب می خوانم، به طور مثال کتابهای گابریل گارسیا مارکز را خوانده ام، کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ایلیاد و اودیسه هومر را کامل خوانده ام، کتاب کیمیاگر، صد سال تنهایی و بسیاری از کتابهای فلسفی، تاریخی، ادبیات و رمان را یک یا چندبار خوانده ام. برخی از کتابها یکم سنگین بود و شاید کمتر از آن استفاده کافی برده باشم ولی هیچ وقت از مطالعه خسته نشدم.
کتابی که من باهاش کاملا کیف کردم کتاب کیمیاگر پائولوکوئولیو بود که کتاب شوالیه روشنایی را هم نوشته چون به آدم نشان می دهد که گنج اصلی ثروت نیست بلکه آن چیزی است که در ذهنت جا میگیرد.
کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک هم هر چند من خیلی به آن علاقه ای نداشتم ولی واقعا خیلی خوب نوشته شده بود و موقع خواندن آن احساس خوبی به آدم دست می داد که علاقه پیدا می کرد تا انتها کتاب را مطالعه کند.
محمدحسام درباره برنامه های آینده اش هم اینگونه با ما درد دل کرد:
بچه هایی مثل من بعید می دانم اصلا به آینده فکر کنند چون باید تلاش کنند تا اصلا آینده ای وجود داشته باشد برایشان. اما من در کتابها خواندم که باید آینده را ساخت. به هر حال من فعلا برای دو سال آینده ام هدف گذاری کرده ام که اگر بشود ۱۰ میلیون پول جمع کنم یا وام یا قرض بگیرم می توانم با آن با کمک یکی دو انتشارات که کتاب را با تخفیف ارائه می دهند حدود ۵۰ میلیون کتاب بخرم و با فروش آنها سود خوبی کنم. آن وقت می توانم برای مادرم طلا بگیرم و برای خودم هم کمی طلا بگیرم که در آینده اگر لازم شد بفروشم.
البته تا الان به دلیل آنکه هم وقت و هم برنامه ای برای پس انداز نداشتم و تقریبا همه پول را برای خودم و خانواده ام هزینه کرده ام پس اندازی ندارم و به آینده هم آن قدرها فکر نمی کنم.
آرزو دارم روزی کتابفروشی بزرگی روبه روی «کتاب شهر» بزنم و به او بگویم مرا راندی ولی من با کتاب برگشتم
بزرگترین آرزویم این است که اگر خدا کمک کند روزی یک کتابفروشی بزرگ در مقابل یکی از کتابفروشی های گرگان و شهر کتاب بزنم چون وقتی با چند کتاب محدود در مقابل این کتابفروشی ها در پیاده رو مشغول فروختن کتاب شدم با من به شدت برخورد بدی داشتند اما من گفتم که می روم اما روزی با یک کتابفروشی بزرگ برمیگردم.
محمدحسام که انگار از استانداری خیلی ناراحت کرده وقتی اسم استاندار و استانداری آمد بغضی کرد و در برابر سوال ما که اگر استاندار یا رئیس جمهور در مقابل شما بود چه می گفتی با ابروان گره کرده گفت:
خیلی علاقه ای برای گفت و گو درباره استانداری ندارم. چون من باخودم فکر کردم باید به استانداری بروم تا آنجایی که برای مردم تصمیم میگیرند کتاب بیشتری بخوانند تا تصمیمات بهتر و پخته تری را برای حل مشکلات مردم بگیرند اما وقتی به استانداری رفتم من را راه ندادند و گفتند ورود شما به استانداری ممنوع است. وقتی ورود یک نوجوان و کودک کتاب فروش به استانداری ممنوع باشد و کتاب راهی به استانداری نداشته باشد قطعا نمی توان به آینده، آن طور که باید خوش بین بود.
اما اگر آقای رئیس جمهور را بینیم خیلی خلاصه و بی پرده از او می خواهم خودشان بیشتر کتاب بخوانند و همه وزیران و مسئولان کشور را توصیه به خواندن بیشتر کتاب کنند، چون فکر می کنم هر قدر که پست و مسئولیت ما بیشتر شود باید بیشتر کتاب بخوانیم.
پاسخ محمدحسام به سوال ما درباره امکان ادامه تحصیل در صورت فراهم شدن شرایط تحصیل در یک مدرسه خوب هم نشان داد ما هنوز با همه پیشرفت ها عدالت آموزشی را فراموش کرده ایم:
حقیقتا خیلی دوس دارم همچین محیطی را تجربه کنم ولی در شرایط حاضر بچه های مدرسه نیازمند یک تبلت و پول برای خرید اینترنت هستند که من و خانواده ام شرایط این کار را نداریم و بعید می دانم بتوانیم تهیه کنیم. اگر مدارس حضوری شده و کرونا تمام شود که نیازی به این هزینه ها نباشد حتما اگر مدرسه خوبی باشد با مدیرانی که به فکر رشد و شخصیت بچه ها باشند دوباره درس خواندن را شروع می کنم اما اگر نشود هم معتقدم همین کتاب خواندن خودش تحصیل است.
من از همه قشر آدم مخاطب دارم، از دانش آموز و دانشجو گرفته تا کارمند و خانم خانه دار. معمولا اگر فردی را ببینم که ذره ای به کتاب احترام می گذارد با او گفتگو می کنم و از اهمیت کتاب به او می گویم و معمولا او را به کتاب خواندن تشویق می کنم چون کتاب را یک معجره می دانم.
یک روز به شهرداری شهر گلوگاه رفتم وقتی به اتاق معاون وقت شهرداری رفتم با برخوردی بد به من گفت تو با چه جراتی وارد شدی و اینجا می خواهی حرف بزنی؟ که در جوابش گفتم من به جرات کتاب وارد شدم.
دو کتاب زندگی دوستم را تغییر داد/ کتک خوردم اما نخواستن نانبُری کنم
مهمان نوجوان خوش ذوق ما خاطرات متعدد تلخ و شیرینی را در این سالها در سینه اش گنجانده بود که امروز برای نخستین بار برای ما از صندوقچه دلش بیرون آورد:
بله خیلی زیاد، این را شک نکنید که هر کس کتاب خوانده زندگی اش تغییر کرده، حال اینکه این تغییر چقدر بوده بستگی به خود افراد دارد. اما یکی از بهترین خاطراتم مربوط به پسری است که در حین کتابفروشی در خیابانها با او آشنا شدم که در سن نوجوانی سیگار می کشید و با ناامیدی از زندگی به دنبال رفتارهای نادرست در شهر بود.
من با دوست شدن با او کتاب قانون جذب و راز را به او معرفی کردم و به صورت رایگان تحویلش دادم و او قول داد تا آن کتاب را بخواند. طولی نکشید که نه تنها دیگر سیگار نکشید بلکه کلا امید به زندگی او بازگشت.
اما آنقدر خاطره بد دارم که نمی دانم کدام را برای شما بگویم. آنقدر نامهربانی و بداخلاقی دیده ام از کسانی که خودشان را مدعی فرهنگ و ادب می دانند اما بدترین خاطره ام مربوط به درگیری با نگهبان اداره اقتصاد و دارایی در حدود ۴ تا ۵ ماه گذشته است.
من برای فروش کتاب وارد این اداره شدم چون نگهبان در ورودی نبود وارد شدم و از آسانسور بالا رفتم، وقتی وارد اولین اتاق شدم دیدم نگهبان که گویا برای کاری در آن طبقه بود آمد و من را بیرون کرد و با خودش به آسانسور بود اما داخل آسانسور مرا تهدید کرد که اگر بار دیگر بیایم فلان و فلان… اما بدتر از همه وقتی می خواستم از مجموعه خارج شوم مرا زد و به بیرون پرت کرد. اینجا بود که به من خیلی سخت گذشت ولی چون بزرگتر بود چیزی نگفتم و تنها با حراست اداره در میان گذاشتم. او هم که تصاویر دوربین را دید گفت می توانی از او شکایت کنی ولی من دوست نداشتم او و زن و بچه هایش از نان خوردن بیفتند و سختی ببینند و دیگر بیخیال ماجرا شدم.
لطفا با هم مهربان باشیم/ برای کار فرهنگی، بی فرهنگی نکنیم
حرف محمدحسام با همشهریان گرگانی اش هم بسیار جالب است، درخواستی که همه ما و متولیان فرهنگی را به فکر فرو می برد و فرا می خواند به اندیشه برای بهبود آنچه سالها برایش کم گذاشته ایم:
من حرفم با مردم به ویژه همشهریان گرگانی ام این است که خواهشا همدیگر را دوست داشته باشید و کمی با هم مهربان تر باشید و اینقدر در خیابان و فضای عمومی باهم بد صحبت نکنید . اینکه در مقابل مردم به ویژه کودکان و نوجوانان به دلیل یک اتفاق کوچک از جمله رانندگی و جای پارک گرفته تا مسائل شخصی و مالی حرفهای زننده و رفتارهای خشن می کنید قطعا نسل هم سن و سال ما نیز در آینده از این رفتارها الگوبرداری می کند.
اما به دوستان و کسانی که مثل من کتابفروشی می کنند، فقط و فقط یک توصیه دوستانه دارم و آن هم اینکه برای انجام کار فرهنگی دچار بی فرهنگی نشویم، مثلا در شغل ما وقتی به ما اجازه ورود به مکانی نمی دهند برای فروش کتاب، خب نرویم نه اینکه از درب پشتی و یواشکی و دعوا وارد شویم. من معتقدم اگر کسی می خواهد کار فرهنگی کند اول باید فرهنگ کار کردن در حوزه فرهنگ را یاد بگیرد.
من یک جمله کلیدی را خیلی تکرار می کنم که پول بدون فرهنگ و شعور هیچ ارزشی ندارد و فقط بار آدمها را سنگین تر می کند که بارها حتی در صنف خودمان هم این را دیده ام، مثلا برخی همکاران ما تا کسی کتابی را برداشته و ورق میزند تا محتویاتش را نگاهی بیاندازد بهانه می کنند که چون دست زده ای و برگه ها تا خورده اند باید بخرید، این یعنی ما هنوز شعور کار فرهتگی را نداریم.
و اما حرف آخر و ناگفته هایی که از او خواستم اگر باقی مانده بازگو کند:
نه. حرف خاصی نیست، من نمی دانم چه شد که با شما به گفت و گو نشستم، اما به هر حال از اینکه به حرفهایم گوش کردید تشکر می کنم و امیدوارم که این گفت و گو و مصاحبه به افزایش کتاب خوانی در شهر و استان ما کمک کند.
و محمد حسام افتخار داد تا در آخر گفت و گو عکس یادگاری هم با ما بگیرد تا ما برای همیشه به خاطر داشته باشیم که انسانهایی هستند که دلهایشان به ژرفای اقیانوسهاست و علی رغم سن کم دنیای بزرگی دارند.
انتهای پیام