خاطرات آزادهای که ۳ روز مانده به جنگ اسیر شد
اسارت یک اتفاق ویژه در زندگی رزمندگان بود که تأثیر زیادی را بر روی همه آزادگان گذاشت. آنها که سالها در اسارت دشمن بعثی بودهاند، معنای تغییر، تحول، رشد و خودسازی را میفهمند. اسارت در کنار تمام سختیهایش برکات زیادی برای آزادگان داشت و مسیر زندگیشان را تغییر داد.
روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: قدرتالله هزاوه قبل از شروع رسمی جنگ به اسارت دشمن بعثی درآمد و به مدت ۱۰ سال در اردوگاههای دشمن ماند تا اینکه در سال ۱۳۶۹ به میهن بازگشت. هزاوه با روحیهای نترس و جنگجو خاطرات زیادی از روزهای آزادگی دارد و بخشی از این خاطرات را با ما در میان میگذارد.
اسارت شما در چه سالی و در کدام عملیات اتفاق افتاد؟
من سه روز مانده به شروع جنگ اسیر شدم. ما در لب مرز به مدت چند ماه درگیر جنگ بودیم، ولی ایران به طور رسمی اعلام جنگ نمیکرد. من جزو اولین اسرای دفاع مقدس هستم که در ۲۸ شهریور به اسارت دشمن درآمدم و این اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. من در ارتش خدمت میکردم و هنگام اسارت ۱۹ ساله بودم.
در دورانی که هنوز جنگ به طور رسمی شروع نشده و آینده خیلی نامعلوم است، هنگام اسارت چه بر شما گذشت؟
این موضوع هیچگاه از خاطرم نمیرود؛ من قبل از اسارت آدمی بودم که یک روز نماز میخواندم و چهار روز نمیخواندم. خیلی اهل دین نبودم، اما به محض اینکه اسیر شدم، همانجا وضو گرفتم و شروع به نماز خواندن کردم.
احساس ترس یا ناامیدی بر شما غالب شده بود؟
این را باید از آزادههای دیگر بپرسید، چون اگر خودم بگویم شاید باور نکنید. من در عمرم ترس در خودم ندیدم. در حین اسارت داشتن رادیو یک جرم بزرگ بود و من عین ۱۰ سال رادیو داشتم. یا در اتفاق دیگری من انبار مهمات عراق را آتش زدم و به خاطرش یک سال کتک خوردم. خدا ترس در دلم نگذاشته بود و هر کاری میکردم.
نگران عواقب احتمالی کارتان نبودید؟
من از بعثیها کتکهای زیادی خوردم و آنقدر ما را کتک زده بودند که دیگر برایم عادی شده بود. یعنی ما را میگرفتند، چند ماه کتک میزدند، بعد به استخبارات میبردند و از آنجا به یک اردوگاه دیگر میرفتیم و مدتی زندانی میشدیم و دوباره کارهایمان را شروع میکردیم. من اگر نگران چیزی میشدم وقتی به کشور برمیگشتم به عنوان مدافع حرم به سوریه و عراق نمیرفتم. من تا بمیرم سرباز نظام هستم.
دوران اسارت را چگونه برای خودتان قابل تحمل میکردید تا دچار روزمرگی نشوید؟
من از صبح که بلند میشدم یا دنبال دزدی از بعثیها بودم یا ورزش میکردم. من انبارهای دشمن را خالی میکردم و برخلاف برخیها کاری با بیتالمال نداشتم. در طول دوران اسارت فقط یک رادیو از من گرفتند و به خاطرش چهار ماه کتک خوردم. برای آتش زدن انبار مهمات هم یک سالی کتک خوردم. یک بار هم در موصل یک با بعثیها درگیر شدم که آنجا هم من را اذیت کردند. ورزش هم جزو برنامه روزانهام بود. من از زمانی که در آسایشگاه باز میشد در زمین والیبال بودم و گاهی اوقات هم فوتبال بازی میکردم. این یک کار همیشگی برایم بود.
برنامههای آموزشی هم داشتید؟
بله، آزادگان کلاسهای آموزشی مختلف برگزار میکردند، ولی من بیشتر به سمت ورزش گرایش داشتم. آزادهای داشتیم که فرانسه، انگلیسی و ایتالیایی را در اسارت یاد گرفته بود و دنبال زبان دیگری برای یاد گرفتن میگشت. من انگلیسی را از ایران بلد بودم، ولی چون از همان دوران مدرسه از درس خوشم نمیآمد جذب کلاسها نمیشدم. با این وجود دوران اسارت خیلی برایم پربار بود و خیلی چیزها یاد گرفتم.
پس با وجود داشتن رادیو از اخبار جبههها هم باخبر بودید.
یک بار در موصل۳ بودم همراه حاجآقا جمشیدی بودم. ایشان میگفت آزادگان هر روز یک حدیث حفظ کنند و بخوانند. این ماجرا چند بار به من رسید، ولی من حدیثی را نگفتم. حاجآقا یک روز به گفت چرا حدیث نمیگویی؟ گفتم فرصت نمیکنم بخوانم و حفظ شوم. ایشان گفت همین دو کلمه را بگو: «إِنَّ اللهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَال». قبول کردم و مدام تکرارش میکردم تا یادم بماند. درست ۲۰ دقیقه به گفتن حدیثم مانده بود که از طریق رادیو توانستم اخبار را بشنوم. عملیات بیتالمقدس در جریان بود و رادیو وقتی تعداد اسرای عراقی را اعلام میکرد من همینطور بهتزده شده بودم. من در شور و هیجان زیادی بودم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. تا اینکه حدیث را خواندم و خبر موفقیت در عملیات را هم به بقیه دادم که خیلی لحظه شیرینی بود.
پیش آمده بود با حاجآقا ابوترابی در یک اردوگاه باشید؟
بله. من در موصل یک، موصل ۳ و آخر اسارتم در تکریت با حاجآقا ابوترابی بودم. من تا زمان آتشبس با عراقیها درگیری داشتم. آتشبس که شد من را به کمپ ۱۷ بردند. حاجآقا پیغام داده بود که آقاقدرت به غرفه عراقیها برود. بچهها به من گفتند و من گفتم نمیروم. منظور پیام حاجآقا این بود که بروم و برای عراقیها کار کنم. یک هفته بعد حاجآقا، خودم را دید و این موضوع را شخصاً به خودم گفت. کلی با هم صحبت کردیم و گفت لازم نیست با عراقیها کار کنی و فقط آنجا حضور داشته باش. حاجآقا میگفت هر کس که به آنجا میرود چیزی به عراقیها میگوید و من کسی را میخواهم که آنجا را مدیریت کند. آخر سر قبول کردم و طوری با عراقیها رفتار کردم که کلید کل آسایشگاه و در ورودی را به من داده بودند و میگفتند اگر ضابط آمد ما را بیدار کن و میرفتند میخوابیدند. آتشبس شده بود و عراقیها خیلی کار نداشتند، ولی بعضیها باز زیادهروی میکردند. حاجآقا یک بار برای آزادگان صحبت کرد و گفت از آقاقدرت یاد بگیرید که عراقیها را در مشتش گرفته و هر چه بگوید عراقیها گوش میکنند.
شما مخالف روحیه مدارا و تساهل حاجآقا ابوترابی بودید؟
در اردوگاه «موصلیک» یک روحانی داشتیم که در دوران اسارت برایمان حکم، ولی فقیه داشت. ایشان میگفت کتک خوردن از دست عراقیها ثواب دارد و عراقیها هم که این موضوع را فهمیده بودند بدون بهانه و دلیل آزادگان را کتک میزدند. تا اینکه حاجآقا به موصلیک آمد و ما را از این کتک خوردنهای بدون دلیل نهی کرد. از آن به بعد کار ما تعدیل شد منتها زیر بار حرف زور هم نمیرفتیم. یک بار یکی از جانبازان ما را به خاطر دیر رسیدن به آمارگیری کتک زدند و من هم همان جا سرباز بعثی را زدم که دعوا شد.
سختترین لحظات اسارت برایتان مربوط به چه مقاطعی بود؟
از سختترین زمانهای اسارت برای من اعلام آتشبس و شنیدن خبر ارتحال حضرت امام بود. در دوران اسارت دودستگی بود و یک گروه را حزباللهیها تشکیل میدادند و یک گروه هم شامل غیرحزباللهی ها میشد. هر دو گروه هم آسایشگاه خودشان را داشتند و هر دو گروه هم من را قبول نداشتند. اما اگر کسی جلوی من به حزباللهیها بیاحترامی میکرد با او دعوایم میشد. در آخر در آسایشگاه حزباللهیها قرار گرفتم.
از اخلاق و منش حاجآقا موردی را به یاد دارید که روی شما تأثیر گذاشته باشد؟
تأثیر حاجآقا روی من و دیگر آزادگان آنقدر زیاد بوده که حرف و کلام قادر به بیانش نیست. ما میخواستیم هر کسی را که کمی کج راه میرفت تنبیه کنیم، ولی حاجآقا کاملاً برعکس ما رفتار میکرد. اگر کسی حتی به ایشان هم بیاحترامی میکرد حاجی برخورد خیلی خوبی با او داشت. آنقدر در این راه صبوری میکرد و برخورد خوبش را ادامه میداد که آن شخص سر به راه میشد.
یک آزادهای بود که ما به ایشان لقب داده بودیم و حاجآقا میگفت که روی هم لقب نگذارید. البته گاهی هم پیش میآمد که برخی از افراد مذهبی روحیه مدارای حاجآقا را قبول نداشته باشند، اما اگر حاجآقا در اردوگاهی حضور داشت جرئت نمیکردند به طور مستقیم مخالفتشان را ابراز کنند، چون همه پشت حاجی بودند. من با یکسری سر همین جریان درگیر شدم. البته باید گفت که خیلی در اقلیت بودند.
چرا از اعلام خبر آتشبس که احتمال بازگشتتان به میهن را افزایش میداد خوشحال نشدید؟
قبل از آتشبس بعثیها خواهان آزادیمان بودند. از ما سؤال میکردند و میگفتند چه کار کنیم تا ایران آتشبس را قبول کند؟ ما خیلی علنی به آنها میگفتیم فقط رژیم بعث باید سقوط کند. از اینکه حرفمان به کرسی ننشسته بود ناراحت بودیم.
لحظهای که خبر تبادل اسرا آمد و برایتان بازگشت به میهن مسجل شد واکنشتان چه بود؟
آزادگانی که دو، سه سال از اسارتشان میگذشت گریه میکردند و خودشان را روی خاک میانداختند. وقتی به ایران آمدیم ما را به لشکرک بردند و به من گفتند عموقدرت خانوادهات آمده که من گفتم کی گفته بیایید؟ خودم چند روز دیگر میآیم. البته مردم خیلی ما را شرمنده کردند و استقبال گرمی از ما به عمل آوردند.
شما ۱۹ ساله رفتید و ۲۹ ساله برگشتید. چقدر در این مدت تغییر کردید؟
من با مو و دندان رفتم و بدون مو و بدون دندان برگشتم. قهرمان کشتی رفتم و با گردن و کمر آسیبدیده برگشتم. بالاخره کتک خوردنها تأثیر خودش را گذاشته بود. تغذیه خوبی نداشتیم و جای سه وعده، یک وعده غذا میخوردیم. ما در ایران دور نان لواشها را نمیخوردیم و پدرم میگفت با برکت خدا این کار را نکنید و یک روز همین هم گیرتان نمیآید. در اسارت به حرف پدرم رسیدم و همین بلا سرمان آمد و همان نان خمیر هم گیرمان نمیآمد. خمیرهای کلفتتر را ریز میکردیم و روی روزنامه میریختیم و جلوی آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود و بخوریم. تمام اینها تأثیرش را رویمان گذاشته بود. همچنین من از زمانی که برگشتم مسائل دینی و مذهبیام ترک نشد و دیگر در وجودمان نهادینه شد. اگر انقلاب نمیشد ما سرنوشت خوبی پیدا نمیکردیم.
منبع: ايسنا
اسارت شما در چه سالی و در کدام عملیات اتفاق افتاد؟
من سه روز مانده به شروع جنگ اسیر شدم. ما در لب مرز به مدت چند ماه درگیر جنگ بودیم، ولی ایران به طور رسمی اعلام جنگ نمیکرد. من جزو اولین اسرای دفاع مقدس هستم که در ۲۸ شهریور به اسارت دشمن درآمدم و این اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. من در ارتش خدمت میکردم و هنگام اسارت ۱۹ ساله بودم.
در دورانی که هنوز جنگ به طور رسمی شروع نشده و آینده خیلی نامعلوم است، هنگام اسارت چه بر شما گذشت؟
این موضوع هیچگاه از خاطرم نمیرود؛ من قبل از اسارت آدمی بودم که یک روز نماز میخواندم و چهار روز نمیخواندم. خیلی اهل دین نبودم، اما به محض اینکه اسیر شدم، همانجا وضو گرفتم و شروع به نماز خواندن کردم.
احساس ترس یا ناامیدی بر شما غالب شده بود؟
این را باید از آزادههای دیگر بپرسید، چون اگر خودم بگویم شاید باور نکنید. من در عمرم ترس در خودم ندیدم. در حین اسارت داشتن رادیو یک جرم بزرگ بود و من عین ۱۰ سال رادیو داشتم. یا در اتفاق دیگری من انبار مهمات عراق را آتش زدم و به خاطرش یک سال کتک خوردم. خدا ترس در دلم نگذاشته بود و هر کاری میکردم.
نگران عواقب احتمالی کارتان نبودید؟
من از بعثیها کتکهای زیادی خوردم و آنقدر ما را کتک زده بودند که دیگر برایم عادی شده بود. یعنی ما را میگرفتند، چند ماه کتک میزدند، بعد به استخبارات میبردند و از آنجا به یک اردوگاه دیگر میرفتیم و مدتی زندانی میشدیم و دوباره کارهایمان را شروع میکردیم. من اگر نگران چیزی میشدم وقتی به کشور برمیگشتم به عنوان مدافع حرم به سوریه و عراق نمیرفتم. من تا بمیرم سرباز نظام هستم.
دوران اسارت را چگونه برای خودتان قابل تحمل میکردید تا دچار روزمرگی نشوید؟
من از صبح که بلند میشدم یا دنبال دزدی از بعثیها بودم یا ورزش میکردم. من انبارهای دشمن را خالی میکردم و برخلاف برخیها کاری با بیتالمال نداشتم. در طول دوران اسارت فقط یک رادیو از من گرفتند و به خاطرش چهار ماه کتک خوردم. برای آتش زدن انبار مهمات هم یک سالی کتک خوردم. یک بار هم در موصل یک با بعثیها درگیر شدم که آنجا هم من را اذیت کردند. ورزش هم جزو برنامه روزانهام بود. من از زمانی که در آسایشگاه باز میشد در زمین والیبال بودم و گاهی اوقات هم فوتبال بازی میکردم. این یک کار همیشگی برایم بود.
برنامههای آموزشی هم داشتید؟
بله، آزادگان کلاسهای آموزشی مختلف برگزار میکردند، ولی من بیشتر به سمت ورزش گرایش داشتم. آزادهای داشتیم که فرانسه، انگلیسی و ایتالیایی را در اسارت یاد گرفته بود و دنبال زبان دیگری برای یاد گرفتن میگشت. من انگلیسی را از ایران بلد بودم، ولی چون از همان دوران مدرسه از درس خوشم نمیآمد جذب کلاسها نمیشدم. با این وجود دوران اسارت خیلی برایم پربار بود و خیلی چیزها یاد گرفتم.
پس با وجود داشتن رادیو از اخبار جبههها هم باخبر بودید.
یک بار در موصل۳ بودم همراه حاجآقا جمشیدی بودم. ایشان میگفت آزادگان هر روز یک حدیث حفظ کنند و بخوانند. این ماجرا چند بار به من رسید، ولی من حدیثی را نگفتم. حاجآقا یک روز به گفت چرا حدیث نمیگویی؟ گفتم فرصت نمیکنم بخوانم و حفظ شوم. ایشان گفت همین دو کلمه را بگو: «إِنَّ اللهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَال». قبول کردم و مدام تکرارش میکردم تا یادم بماند. درست ۲۰ دقیقه به گفتن حدیثم مانده بود که از طریق رادیو توانستم اخبار را بشنوم. عملیات بیتالمقدس در جریان بود و رادیو وقتی تعداد اسرای عراقی را اعلام میکرد من همینطور بهتزده شده بودم. من در شور و هیجان زیادی بودم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. تا اینکه حدیث را خواندم و خبر موفقیت در عملیات را هم به بقیه دادم که خیلی لحظه شیرینی بود.
پیش آمده بود با حاجآقا ابوترابی در یک اردوگاه باشید؟
بله. من در موصل یک، موصل ۳ و آخر اسارتم در تکریت با حاجآقا ابوترابی بودم. من تا زمان آتشبس با عراقیها درگیری داشتم. آتشبس که شد من را به کمپ ۱۷ بردند. حاجآقا پیغام داده بود که آقاقدرت به غرفه عراقیها برود. بچهها به من گفتند و من گفتم نمیروم. منظور پیام حاجآقا این بود که بروم و برای عراقیها کار کنم. یک هفته بعد حاجآقا، خودم را دید و این موضوع را شخصاً به خودم گفت. کلی با هم صحبت کردیم و گفت لازم نیست با عراقیها کار کنی و فقط آنجا حضور داشته باش. حاجآقا میگفت هر کس که به آنجا میرود چیزی به عراقیها میگوید و من کسی را میخواهم که آنجا را مدیریت کند. آخر سر قبول کردم و طوری با عراقیها رفتار کردم که کلید کل آسایشگاه و در ورودی را به من داده بودند و میگفتند اگر ضابط آمد ما را بیدار کن و میرفتند میخوابیدند. آتشبس شده بود و عراقیها خیلی کار نداشتند، ولی بعضیها باز زیادهروی میکردند. حاجآقا یک بار برای آزادگان صحبت کرد و گفت از آقاقدرت یاد بگیرید که عراقیها را در مشتش گرفته و هر چه بگوید عراقیها گوش میکنند.
شما مخالف روحیه مدارا و تساهل حاجآقا ابوترابی بودید؟
در اردوگاه «موصلیک» یک روحانی داشتیم که در دوران اسارت برایمان حکم، ولی فقیه داشت. ایشان میگفت کتک خوردن از دست عراقیها ثواب دارد و عراقیها هم که این موضوع را فهمیده بودند بدون بهانه و دلیل آزادگان را کتک میزدند. تا اینکه حاجآقا به موصلیک آمد و ما را از این کتک خوردنهای بدون دلیل نهی کرد. از آن به بعد کار ما تعدیل شد منتها زیر بار حرف زور هم نمیرفتیم. یک بار یکی از جانبازان ما را به خاطر دیر رسیدن به آمارگیری کتک زدند و من هم همان جا سرباز بعثی را زدم که دعوا شد.
سختترین لحظات اسارت برایتان مربوط به چه مقاطعی بود؟
از سختترین زمانهای اسارت برای من اعلام آتشبس و شنیدن خبر ارتحال حضرت امام بود. در دوران اسارت دودستگی بود و یک گروه را حزباللهیها تشکیل میدادند و یک گروه هم شامل غیرحزباللهی ها میشد. هر دو گروه هم آسایشگاه خودشان را داشتند و هر دو گروه هم من را قبول نداشتند. اما اگر کسی جلوی من به حزباللهیها بیاحترامی میکرد با او دعوایم میشد. در آخر در آسایشگاه حزباللهیها قرار گرفتم.
از اخلاق و منش حاجآقا موردی را به یاد دارید که روی شما تأثیر گذاشته باشد؟
تأثیر حاجآقا روی من و دیگر آزادگان آنقدر زیاد بوده که حرف و کلام قادر به بیانش نیست. ما میخواستیم هر کسی را که کمی کج راه میرفت تنبیه کنیم، ولی حاجآقا کاملاً برعکس ما رفتار میکرد. اگر کسی حتی به ایشان هم بیاحترامی میکرد حاجی برخورد خیلی خوبی با او داشت. آنقدر در این راه صبوری میکرد و برخورد خوبش را ادامه میداد که آن شخص سر به راه میشد.
یک آزادهای بود که ما به ایشان لقب داده بودیم و حاجآقا میگفت که روی هم لقب نگذارید. البته گاهی هم پیش میآمد که برخی از افراد مذهبی روحیه مدارای حاجآقا را قبول نداشته باشند، اما اگر حاجآقا در اردوگاهی حضور داشت جرئت نمیکردند به طور مستقیم مخالفتشان را ابراز کنند، چون همه پشت حاجی بودند. من با یکسری سر همین جریان درگیر شدم. البته باید گفت که خیلی در اقلیت بودند.
چرا از اعلام خبر آتشبس که احتمال بازگشتتان به میهن را افزایش میداد خوشحال نشدید؟
قبل از آتشبس بعثیها خواهان آزادیمان بودند. از ما سؤال میکردند و میگفتند چه کار کنیم تا ایران آتشبس را قبول کند؟ ما خیلی علنی به آنها میگفتیم فقط رژیم بعث باید سقوط کند. از اینکه حرفمان به کرسی ننشسته بود ناراحت بودیم.
لحظهای که خبر تبادل اسرا آمد و برایتان بازگشت به میهن مسجل شد واکنشتان چه بود؟
آزادگانی که دو، سه سال از اسارتشان میگذشت گریه میکردند و خودشان را روی خاک میانداختند. وقتی به ایران آمدیم ما را به لشکرک بردند و به من گفتند عموقدرت خانوادهات آمده که من گفتم کی گفته بیایید؟ خودم چند روز دیگر میآیم. البته مردم خیلی ما را شرمنده کردند و استقبال گرمی از ما به عمل آوردند.
شما ۱۹ ساله رفتید و ۲۹ ساله برگشتید. چقدر در این مدت تغییر کردید؟
من با مو و دندان رفتم و بدون مو و بدون دندان برگشتم. قهرمان کشتی رفتم و با گردن و کمر آسیبدیده برگشتم. بالاخره کتک خوردنها تأثیر خودش را گذاشته بود. تغذیه خوبی نداشتیم و جای سه وعده، یک وعده غذا میخوردیم. ما در ایران دور نان لواشها را نمیخوردیم و پدرم میگفت با برکت خدا این کار را نکنید و یک روز همین هم گیرتان نمیآید. در اسارت به حرف پدرم رسیدم و همین بلا سرمان آمد و همان نان خمیر هم گیرمان نمیآمد. خمیرهای کلفتتر را ریز میکردیم و روی روزنامه میریختیم و جلوی آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود و بخوریم. تمام اینها تأثیرش را رویمان گذاشته بود. همچنین من از زمانی که برگشتم مسائل دینی و مذهبیام ترک نشد و دیگر در وجودمان نهادینه شد. اگر انقلاب نمیشد ما سرنوشت خوبی پیدا نمیکردیم.
منبع: ايسنا