رشتهکوههایی به نام پدر
من اگر برگردم به ۱۰سالگی و قرار باشد انشا بنویسم که دوست دارید در آینده چه کاره شوید، قطعا دوست دارم یک مخترع شوم. مخترع دستگاهی که بتواند لوازم یدکی بابا و مامانها را درست کند. غضروف برای زانوی مامانها. رگهای آبی و بیگرفتگی برای قلب باباها و ریهها و موهایی سیاه و براق که مامانها و باباها همیشه جایی حوالی ۴۰ سالگی تافت بخورند و فیکس بمانند.
به گزارش ایسنا، در یادداشتی در روزنامه جام جم به قلم حامد عسکری، شاعر و نویسنده، آمده است: «از یک سنی به بعد، دیگر شخص و انسان نیستند. تبدیل میشوند به یک مفهوم. یک مکتب، یک تفکر. بعضی وقتها با یک من عسل نمیشود خوردشان. بعضی وقتها هم از رقت قلب و مهربانی، انگار فرشتههای مهربان سبیلویی میشوند که با نگاه جادوییشان، دلت را منقلب میکنند. قصه خاموشکردن کولر و هدیهگرفتن جوراب و سایر خردهروایتهایی را که در موردشان هست، نه میتوان کامل تایید و نه میتوان کامل رد کرد.
باباها مثل خودکارند. مادرها مثل مداد. تراشیدهشدن و کوتاهشدن و تحلیلرفتن مداد را میبینی. دلت شور میافتد و هیچ کاری از دستت برنمیآید ولی باباها خودکارند. یکهو درست وقت امضاکردن یک چک، وقت امضاکردن عقدنامه، درست سر بزنگاهی که اوج هیجان و نیاز بهشان هست یکهو نمینویسند … یکهو خالی میکنند … .
روی این کره هشت میلیارد نفری، دوتا فندق هستند که من بابایشان هستم و هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که چرا من برایشان شبیه بابایم نیستم. میدانم فرق دارم ولی نمیدانم چه فرقی؟ من هر شب که خانه میروم فرقی ندارد خستهام یا حال دارم، باید از پخکردن پسرم که پشت در قایم شده بترسم و فرقی ندارد میل دارم یا نه، باید از شربت یا چایی که دخترم توی لیوان هلو کیتی برایم درست میکند، لذت ببرم و با تمام دلم این اتفاق میافتد.
بابا که باشی، گاهی حواست نیست. نشستهای در پذیرایی و زلزدهای به شبکه خبر ولی اگر بپرسند چه گفت، یک کلمهاش را یادت نمیآید. من تازه این سالها میفهمم زلزدن به تلویزیون و پرز فرش فتیلهکردن و یخکردن چای لیوانی یعنی چه … باباها درست وقتی در اوج نیاز و ناتوانی هستی، برایت سنگ تمام میگذارند. غذا، پوشاک، آغوش محبت، عشق، قدرت و همه و همه را بیمنت در اختیارت قرار میدهند و وقتی به تو نیاز دارند تا نسخهشان را از داروخانه بگیری و آزمایششان را به دکتر نشان بدهی، تو اوج کار و گرفتاریات هست و هیچ کاری از تو برنمیآید.
من اگر برگردم به ۱۰سالگی و قرار باشد انشا بنویسم که دوست دارید در آینده چه کاره شوید، قطعا دوست دارم یک مخترع شوم. مخترع دستگاهی که بتواند لوازم یدکی بابا و مامانها را درست کند. غضروف برای زانوی مامانها. رگهای آبی و بیگرفتگی برای قلب باباها و ریهها و موهایی سیاه و براق که مامانها و باباها همیشه جایی حوالی ۴۰ سالگی تافت بخورند و فیکس بمانند.
تکمله: هر از گاهی، بابا از کرمان چیزهایی میفرستد؛ عرق نعنا، آب لیمو، نعنا خشک و چیزهایی از این دست. یک بار زنگ زدم و گفتم: زحمتتان میشود. همین تهران هم پیدا میشود. برایتان نمیخواهم کار اضافه درست کنم. اذیت میشوید و جوابش مثل آن گویهایی که به سیم فولادی وصل است و با آن ساختمان خراب میکنند خورد توی صورتم. بابا گفت: پسرجان! من این کارها را برای خودم میکنم. این جوری فکر میکنم هنوز مفیدم، هنوز به درد میخورم، هنوز به کارتان میآیم و این جملهها من را کشت. از من به شما نصیحت با هر درآمد مالی و سطح زندگیای، اگر پدرتان در قید حیات هست زنگ بزنید یا بکشیدش کنار و مقدار کمی پول ازش قرض کنید. برق توی چشمهایش را ببینید و کیف کنید.
آقای بابا حبیب! شما خیلی زحمت من را کشیدهاید. میدانم روزنامه ما را مشترکید و هر صبح پستچی برایتان روزنامه میآورد. از همین تحریریه روی ماهتان را میبوسم و روزتان را تبریک عرض میکنم. من پسرخوبی نبودهام برایتان ببخشید.»
منبع:ایسنا