فرهنگ و هنر

سرگذشت عجیب و غریبِ یک گوینده‌

سرگذشت عجیب و غریبِ یک گوینده‌

محمدباقر رضایی، در توصیف مرحوم مهران دوستی ـ گوینده فقید رادیو ـ متنی آهنگین و طنز را نوشته است.

محمدباقر رضایی ـ فعال رسانه‌ای و نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو ـ متنی طنز و آهنگین را در توصیف مهران دوستی ـ گوینده فقید رادیو ـ نوشته است که سال ۹۴ و در سن ۵۹ سالگی به شکل ناگهانی درگذشت.

به توصیف نویسنده، مهران دوستی، مشهورترین گوینده رادیوست که با صدای جادوییِ خود، میلیون‌ها نفر را به شنوندگان رادیو افزود. او در زمان جنگ هم با همین صدای جادویی، رزمندگانِ بی شماری را به سوی دفاع از دین و وطن، کشاند.

متن رضایی در توصیف این گوینده که در اختیار ایسنا قرار گرفته، بدین شرح است:

«سرگذشت عجیب و غریبِ یکی از بهترین گوینده‌های رادیو در ۱۰ پرده.

 پرده اول:

آن عاشقِ سفر و سینما و ساعت.

آن معتقد به زندگیِ رها و راحت.

آن که از کفش زیبا و ماشینِ خوب لذت می‌برد

و نامِ تیمهای پرسپولیس و بارسلونا و منچستریونایتد را با عزّت می‌برد.

آن که علی کریمی را به خاطر فوتبال و اخلاقش تایید می‌کرد

و از احسان علیخانی در گویندگی تعریف می‌کرد.

آن که از همان ابتدا دو شخصیتِ کج و راست داشت

و برای هر کدامشان هم روشی خاص داشت.

زندگی اش پُر از داستان و حکایت بود

و به ویژه بخشی از آن پُر از شکایت بود.

توی رادیو نجیب و رام بود و رفتاری بجا داشت

ولی بیرون از رادیو کمی ناآرام بود و ماجرا داشت.

نامش مهران دوستی بود و گوینده ای زیرپوستی بود.

وقتی پشت میکروفون می‌نشست کارهای عجیب و غریب نمی کرد

و حرفی به شنونده برای فریب نمی زد.

سلام و علیکش با مردم مختصر و مفید بود

و در این زمینه‌ها «رو سفید» بود.

وقتِ برنامه را با تعارف‌های الکی نمی گرفت

امّا تا برنامه‌اش شروع می‌شد می‌گفت: “سلام. من مهران دوستی با همه‌ی اونایی که اخم می‌کنن قهرم. نه نه شوخی می‌کنم. ما با هیچ کس قهر نیستیم ولی اخماتونو باز کنین.”

آخر برنامه هم می‌گفت:” کنارِ تو، دل، سنگ نیست اما اگه هم سنگ باشه قشنگه.”

روایت است وقتی از درِ رادیو تو می‌آمد همه‌ی دنیا را فراموش می‌کرد

و عوامل برنامه را که هیچ، شنونده‌ها را هم سرتاپا گوش می‌کرد.

به قول علیرضا حبیبی مدیر رادیو فرهنگ، یک ثانیه‌ی مهرانِ بیرون از استودیو را با مهرانِ توی استودیو نمی شد قضاوت کرد.

واقعاً هم حضورش در استودیو، با حضورش در بیرون از آن، زمین تا آسمان فرق می‌کرد.

در استودیو خودش را واقعا در اجرا غرق می‌کرد،

یعنی کاملاً رسمی بود

و کسی آزاری از او نمی دید.

اما بیرون از استودیو آنقدر شاد بود و حرف‌های خاص می‌زد،

که انگار هیچ غم و غصه ای ندارد و زندگی اش گل و بلبل است.

در حالی که اصلاً اینطور نبود،

ولی طور دیگری بود، طوری که گاهی خودش را به دیوانگی هم می‌زد.

یک روز با آن کلاهی که مثل کلاهِ “جیمز جویس” بود توی تاکسی نشسته بود. کاری کرد که خانم جلویی به او گفت: دیوونه!!

نقل است که یکی دیگر از دیوانگی‌هایش لجبازی با “نشان”‌های روی کت و شلوار بود، همان مارک‌هایی که روی آسترِ کُت‌ها می‌دوزند.

هر وقت می‌دید کسی کُت و شلوار نو خریده و آن نشان را نکنده، واکنش عصبی نشان می‌داد.

یک روز هم تا دید علیرضا حبیبی کُت و شلوار نویی خریده، دست کرد زیر کُتش و دید مارکِ آن را نکنده.

با لجبازیِ شدیدی آن را کَند.

حبیبی نقل می‌کند:” اولین بار بود که آن کُت و شلوار را پوشیده بودم. تا مهران دید نشانش را نکنده ام، با زور و عصبانیتِ عجیبی آن را کَند و کُتم را ناقص کرد، چون نخش محکم بود و دوختش هم ریزبافت و به سادگی کنده نمی شد.

خلاصه وقتی دید که آن قسمتِ کُتم کمی پاره شده متاثر شد، اما من بغلش کردم و بوسیدمش، چون خیلی آدمِ نازی بود و دوستش داشتم.”

علیرضا حبیبی ادامه می‌دهد:

” یک بار هم در دوره ای که معاون صدا و سیمای استان مرکزی بودم، مهمان‌هایی برای یک مراسم فرهنگی دعوت کردم.

در نظر داشتم به همه‌ی مهمان‌ها بسته ای به عنوان سوغات هدیه بدهم. مهران که گوینده‌ی مراسم ما بود این قضیه را می‌دانست. دو سه بار پشتِ میکروفون گفت که حبیبی قراره یک “پکیج” برای ما در نظر بگیره.

البته این کلمه‌ی خارجی را غلیظ و به شوخی می‌گفت و همین شوخیِ او برای ما داستانی شده بود.

بعدها هر وقت در جام جم مرا می‌دید می‌گفت: سلام. درود بر پکیج!!”

 پرده دوم:

صدایش از رادیو، انرژی پخش می کرد

و حالِ شنونده‌ها را به قول شمالی‌ها خَش می‌کرد.

یکی از سه چهار صدای برتر ایران بود و خودش هم آن را می‌دانست.

در برنامه ای تلویزیونی گفته بود صدای من جایگزین ندارد.

اهل “عَلَمدِه” از توابع “بَلَده”ی نور کجور بود

و ساعت ۳ بامداد روز سوم بهمن سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده بود.

روز دوم خرداد ۹۴ هم با دنیا خداحافظی کرد.

عشق او به رادیو، زمینه‌ی خانوادگی هم داشت.

روایت شده که قبل از انقلاب همراه خانواده اش شنونده‌ی نمایشی از رادیو با موضوع زندگی عارف قزوینی بود.

همه شان چنان تحت تاثیرِ آن نمایش قرار گرفته بودند که ساعت ده و نیم، بعد از تمام شدنِ آن نمایش، مفصّل گریه کردند و اشک ریختند.

خانواده اش با خصلت‌های روستایی وار برای او نعمتی بودند.

در کودکی اش طعم دشت و صحرای مازندران را چشیده بود

و آواز پرندگان و زوزه‌ی شغالها را شنیده بود.

بعدها با آن که نشان می‌داد “برون گرا”ست

توی بحرش که می‌رفتی می‌دیدی “درون گرا”ست.

گاهی آنقدر شاد بود که مردم فکر می‌کردند از رادیو حقوقِ نجومی می‌گیرد،

در حالی که اصلاً به فکر برآورد و حقوق و این چیزها نبود

و درآمد اصلی اش از راه آگهی و تیزر و کلاس‌های آموزشی بود.

ورودش به رادیو هم ماجراهایی داشت.

می گویند وقتی درسش را در مازندران خواند و به تهران آمد،

در کلاس‌های انگلیسیِ انجمن ایران و آمریکا ثبت نام کرد.

کمی که در زبان پیش رفت، همراه شاگردان ممتاز به خارج فرستاده شد.

نقل است که در آمریکا برای درآوردن خرج تحصیل کار می‌کرد.

ابتدا در یک رستوران، میزها را تمیز می‌کرد.

بعد از مدتی به آشپزخانه رفت و ظرف‌ها را می‌شست.

بعد از چندی سرپرستِ آشپزخانه شد.

مدتی که گذشت، معلوم نیست در آشپزخانه چه کار کرده بود که انداختنش بالا. شد سرپرست کسانی که در خودِ سالن غذاخوری، دستور غذا از مشتری می‌گرفتند.

مدتی که این کارها را کرد و زبان مردمی را حسابی یاد گرفت و مقداری هم درس خواند، اداره مهاجرت آمریکا به او گیر داد.

چون مهلت ویزای تحصیلی اش تمام شده بود و نرفته بود اطلاع دهد.

۲۵ روز زندانی اش کردند و گفتند اگر می‌خواهی اینجا بمانی باید شرایطی داشته باشی و تایید بشوی.

اما او دیگر نمی خواست بمانَد و می‌خواست به وطنش برگردد، چون انقلاب شده بود و او هم طرفدار انقلاب بود.

 پرده سوم:

به ایران که برگشت، معلم سابقش را توی خیابان دید.

سلام کرد.

معلمش از دیدنِ ریخت و وضعِ رها و رنگیِ او تعجب کرد.

پرسید: کجایی، چه کار می‌کنی؟

گفت: از اونور اومدم بیکارم.

— می‌تونی تو کارخونه کار کنی، سرکارگر باشی؟

— چرا که نه! کدوم کارخونه؟

— حوله سازی.

— باشه کار می‌کنم.

با هم رفتند آنجا که معلم، معرفی اش کند.

اما تا دید که یک عده سبیل کلفت آنجا کار می‌کنند، ترسید و از همان دم در برگشت.

معلمش پرسید: پس می‌خوای چه کار کنی؟

— خودمم نمی دونم!

— می‌تونی متن ترجمه کنی؟

— آره آره اینو خوب بلدم.

— خیلی خوب، می‌برمت رادیو.

و به این ترتیب به رادیو گیلان راه یافت.

اما از همان روز اول، به جای مترجمیِ متن‌های خبریِ خبرگزاری‌های خارجی، او را، چون کمبود نیرو داشتند و سفارش آن معلم هم بود، مدیر تولید و پخش رادیو گیلان کردند.

یک روز که مجریِ برنامه‌ی “صبح بخیر گیلان” نیامده بود،

ناچار شد خودش برود پشت میکروفون و برنامه را راه بیندازد.

ابتدا اکراه داشت، اما چون مدیر بود و برنامه اگر با وقفه مواجه می‌شد برای خودش بد بود، مجبور بود آنتن را پُر کند.

نشستن پشت میکروفونِ برنامه‌ی زنده همان و ادامه دادنِ گویندگی همان.

گویندگی به او حال داد و دیگر هیچ کاری را با آن عوض نکرد.

اوایلِ کار، برنامه‌های مختلفی را اجرا کرد.

ولی بعد از مدتی با جیب خالی به تهران آمد تا به رادیوهای پایتخت برود.

اما شر و شور ولگردی داشت.

مدتی “هوم لس” بود.

گهگاهی هم به خانه‌ی خواهرش می‌رفت.

همان وقتها از شانسش با یک تهیه کننده‌ی رادیویی برخورد کرد.

نام آن تهیه کننده “فرهنگ جولایی” بود.

 پرده چهارم:

فرهنگ جولایی چون دید صدای او خوب است برایش سنگ تمام گذاشت.

حتی او را به خانه اش می‌برد.

ولی بعد که شِندِر پِندری‌های او را دید، با هم رفتند یک زیر زمینِ درب و داغان در یکی از فرعی‌های اطراف میدان پاستور پیدا کردند.

آن را اجاره و تر و تمیز کردند و مهران مدتی آنجا ساکن بود.

فرهنگ جولایی او را به برنامه‌هایش می‌برد و اولین برنامه هم یک برنامه ورزشی بود.

مهران چنان خوب از پسِ اجرای آن برنامه برآمد که همه راضی بودند و تشویق کردند.

سردبیر آن برنامه احمد شیشه گران بود و تهیه کننده اش خودِ جولایی.

بعد از آن، جولایی برنامه‌های دیگری گرفت و در همه آنها مهران دوستی گویندگی کرد.

حتی برنامه‌ی مربوط به جبهه و یا یک رادیوی تقریباً خصوصی در کیش و برنامه‌های مختلف.

کم کم وضع مهران روبراه شد و از آن دخمه‌ی اطراف میدان پاستور در آمد و رفت اطراف ونک خانه گرفت.

بعد خانه به خانه عوض کرد و اوضاعش بهتر و بهتر شد.

جولایی می‌گوید: “وقتی رادیو جوان افتتاح شد، او را آوردم گوینده‌ی ثابت برنامه‌هایم شد.

اما مدتی که گذشت و کمی جان گرفت، دیدم گاهی بی نظمی می‌کند و دیر می‌آید.

یک روز قرار بود ساعت ۱۰ بیاید سرِ برنامه، ساعت ۱۲ آمد.

من هم به استودیو راهش ندادم و با دلخوری برگشت. اما بعد دوباره آوردمش و بیشترِ برنامه‌های رادیو جوان را گویندگی کرد.

حسابی راه افتاد و خیلی معروف شد.”

جولایی در ادامه تاکید می‌کند که مهران دو شخصیت جداگانه داشت.

و می‌گوید “من درباره شخصیتِ بیرون از رادیوی او صحبت نمی کنم و کاری با آن ندارم، ولی در رادیو از نظرِ کاری، بی نظیر بود.”

پرده پنجم:

مدتی که گذشت وسوسه شد به تلویزیون برود.

رفت و در برنامه‌ی “جهان سیاست” گوینده شد.

حتی تفسیر خبر هم می‌کرد!!

بعد از آن، برنامه گزارش هفتگی را اجرا کرد.

برنامه‌های سینمایی هم به نام های: سینما یک، سینما دو، سینما چهار و سینما مستند به او دادند.

اما حال نکرد و باز به رادیو برگشت.

اما این بار به سمت برنامه‌های ادبی کشیده شد.

به این نتیجه رسید که رادیو صمیمی تر است و بیشتر به او حال می‌دهد، حتی اگر برآوردش کم باشد. چه از این بهتر!؟

اینجا بود که حسابی عاشق رادیو شد و ماند.

می گفت در رادیو باید “اکسپلورر” باشیم.

منظورش این بود که اگر کسی در رادیو، جستجوگر، کشّاف، پیگیر و کنجکاو نباشد، راه به جایی نخواهد برد.

خودش هم همینطور بود که شد “مهران دوستی”.

کم کم به او بهترین برنامه‌ها را دادند.

مثل برنامه‌ی: خیابان نقره ایِ شب.

برای برنامه‌ی داستان‌های شاهنامه هم، صدای او را پسندیدند، چون در تستِ آن برنامه، ابیات شاهنامه را حسابی و حماسی خواند.

چیزی نگذشت که او را به “رادیو جبهه” بردند.

آنجا به رزمنده‌ها حال می‌داد و آنها را برای دفاع از دین و وطن، پُر از شور و حال و انگیزه می‌کرد.

برنامه‌ی “عصرِ زنده با رادیو” را هم داشت.

بعد برنامه‌هایش زیاد شد.

صبح تا شب در رادیو بود.

ادبستان، مجله بامدادی، عصر پرتقالی، آن دم که شب شود، هزاردستان، هزار پنجره، نشانی، رادیو من و معروفترین برنامه اش: کافه رادیو.

این برنامه‌ها طرفداران فراوانی داشت.

خودش گفته است که وقتی بیمار شد و در بستر افتاد، هزاران نفر از شنونده‌های این برنامه‌ها با او تماس گرفتند و جویای حالش شدند و اینکه کی برمی گردی به برنامه مورد علاقه‌ی ما؟

 پرده ششم:

دوست داشت همیشه مجریِ یک برنامه باشد و نه گوینده‌ی آن.

می گفت: “من دلم می‌خواهد مجری باشم و پشت سرهم حرف بزنم، اما وقتی گوینده هستم باید هر چه را که روی کاغذ نوشته اند بخوانم.”

متنفر بود از مجری‌هایی که گاهی به شنونده‌های برنامه می‌گفتند:” افتاد!؟ گرفتی!!!؟”

خودش از گفتنِ چنین کلماتی پرهیز می‌کرد و احتیاط‌هایش حرف نداشت.

برای همینها هیچ وقت برایش از نظر “خطِ قرمز ” مشکلی پیش نیامد، اگر هم آمد چیزهای دیگری بود.

بر عکسِ نظرِ خیلی‌ها، معتقد بود که اگر در رادیو حرفه ای عمل کنید و عاشق کارتان باشید، رادیو هم می‌تواند زندگی شما را بچرخانَد.

می گفت: “من خودم نانِ صدایم را نمی خورم، بلکه نان قلبم را می‌خورم.”

و می‌گفت:”شغل ما با روحیه‌ی کارمندی و استخدام جور درنمی آید. اگر کسی در رادیو حرفه ای عمل کند و در فکر استخدام و بیمه و این نوع مسایل نباشد و عاشقانه و با هدفِ کسب تجربه عمل کند، از طریق همین رادیو، بازارِ مناسبی برای خودش ایجاد خواهد کرد و دیگر نگران امنیت شغلی نخواهد بود.”

البته این حرف‌ها فقط در مورد خودش صدق می‌کرد و دیگران با آن صد درصد مخالف بودند، چون مثل او نبودند که از طریق آگهی‌های بازرگانی درآمد کافی داشته باشند.

با وجود این، همه از صداقت و سادگیِ او خوششان می‌آمد.

می گفت: “من اشتیاقِ نام و تصویر ندارم و این وسوسه را در خودم از بین برده ام. رادیو برای من با هیچ رسانه ای قابل قیاس نیست.”

کلمه‌ی “من” را وقتی با دیگران حرف می‌زد، “ما” می‌کرد

و خودش را در دلِ همه “جا” می‌کرد.

یک روز سوار تاکسی شده بود.

راننده درباره‌ی گرانی لاستیک و تعمیرات ماشین حرف زد و او هم با راننده همدلی کرد.

بعد راننده ناگهان ساکت شد و پرسید: “ببینم، صدات خیلی آشناست! تو مهران دوستی نیستی؟”

گفت: آره خب، چطور؟”

راننده خوشحال شد.

انگار دنیا را به او داده اند.

گفت: “باور کن هر وقت صدات از رادیو پخش میشه، دوست دارم بزنم کنار و با خیال راحت به حرفات گوش بدم.”

این است که شهرام گیل آبادی می‌گوید: “مهران دوستی صدای زلالِ مردم ایران بود. او با تمامِ وجود پشت میکروفون می‌رفت و سعی می‌کرد دغدغه‌های مردم برایش شریف و با اهمیت باشد.”

پرده هفتم:

یکی از کتاب‌هایی که خوانده بود و همیشه از آن یاد می‌کرد “ابلوموف” نوشته‌ی گنجاروف نویسنده‌ی روس بود.

البته از تنبلی بیزار بود، ولی می‌گفت با کمترین چیزها هم می‌شود شاد شد.

مثلاً دیدن یک فیلم،

خواندن یک کتاب،

شنیدنِ یک موسیقی خوب

و مهمتر از همه، اجرای یک برنامه‌ی مفید به حال مردم.

او با این طرز تفکر، بهترین شادی‌هایش را در رادیو به دست می‌آورد.

حسن لشگری، مدیر سابق پخش رادیو تهران می‌گوید: “مهران یک آدم کاملاً رسانه ای بود. خوش فکر و خوش صدا.

هم شعر خوب می‌خواند، هم نثرهای ادبی و عادی را.

نقشش در رادیو جبهه هم مهم بود. واقعاً سنگ تمام می‌گذاشت.”

محمدِ جهانی مدیر سابق رادیو تهران هم می‌گوید: “درباره‌ی مهران چه بگویم؟ صدایش صدای حماسه بود.

رادیو دنیای مهران بود.

مردم با صدای مهران خبرِ پیروزی‌های جنگ را می‌شنیدند و خوشحال می‌شدند.

او صدای این رسانه بود.”

سعید معدن کن، سرپرست اداره کل فیلمنامه‌ی سیمافیلم هم، دوستیِ مهران دوستی را نخستین حرفِ خود درباره‌ی او می‌داند. تعریف می‌کند که همه‌ی بچه‌های رادیو، او را با نام کوچکش صدا می‌زدند و ناراحت نمی شد.

علیرضا نوری مدیر سابق رادیو ایران هم معتقد است که این آدم آنقدر مهربان و بی شیله پیله بود که فقط می‌توانم بگویم مثل یک کودک معصوم بود.

بهنام احمد پور مدیر سابق رادیو جوان نیز اعتقاد دارد که شاید هر چند دهه یک بار رادیو گوینده‌ای مثل مهران دوستی پیدا کند.

 پرده هشتم:

روایت است که وقتی خبر درگذشت او رسانه ای شد، تلفنِ پخش رادیو جوان هزاران بار زنگ خورد.

همه‌ی آنهایی که خبر را شنیده بودند گریه می‌کردند و نمی دانستند به کسی که گوشی را برداشته است چه بگویند.

در رسانه‌ها هم غوغایی به پا شد.

ایسنا بیشترین خبر و مطلب را درباره‌ی او کار کرد.

در یکی از آنها نوشت: صدای دوستانه‌ی مهران دوستی خاموش شد.

چهره‌های هنری و ادبیِ رادیو و تلویزیون هم یادش را با توصیف‌های زیبایی گرامی داشتند.

حسن خجسته تعریف کرد: “وقتی مهران در بیمارستان بود به ملاقات او رفتم.

مهران گفت: من جورِ دیگری به دنیا نگاه می‌کنم.

وقتی هم خبر فوت او را شنیدم برایش نماز خواندم.

مهران شبِ بعد از خاکسپاری اش به خوابِ یکی از بچه‌ها آمده بود و گفته بود کلیدِ من دستِ خجسته است.

فردای آن روز شهرام گیل آبادی به من زنگ زد و گفت مهران چیزی دست تو دارد؟

گفتم نه.

گفت: پس قضیه‌ی کلید؟

گفتم: کلید همان نماز است. برایش نماز بخوانید.”

محمد صالح علا نیز بعد از فوت او، این متن زیبا را نوشت: “مردِ ناتمامی که دهانش کندوی عسل بود، ناگهان عازم عالَم ناز شد.

او از “درجه یک”های ما بود.

من اغلب می‌گویم: ای تاریخ، ما را به یاد نداشته باش.

“دوستی” رفت و گفت و گوهای جهان را باد با خود برد.”

رضا صادقی خواننده گفت: “مصاحبه‌های رادیوییِ من همیشه سرشار از آرامش بود وقتی مخاطبِ کلامم مهران دوستی بود.”

فرزاد حسنی نوشت: “گرمترین صدای رادیو بر روی تختش خاموش شد.

رفیق، استاد، خداحافظ، همین حالا.”

داریوش کاردان هم گفت: “مهران برای من نمونه‌ی یک فردِ “عشق به رادیو” بود.”

محمد علیزاده خواننده هم با تاثر چنین گفت: “استاد مهربانم مهران دوستی! رادیو با نبودنِ تو دیگر حال و هوای خوبی نخواهد داشت. مهربانی‌هایت نسبت به خودم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.”

رامبد جوان به یک خبرنگار گفت: “مهران دوستی یکی از بی نظیرترین رفقای همه‌ی ما بود.”

نیما کرمی تاکید کرد: “برای من مهران دوستی تمام رادیو و اسطوره‌ی گویندگی بود.”

مریم نشیبا با اشکهایی که می‌ریخت گفت: “من سالها با او همکار بودم و او به من می‌گفت: آبجی مریم.”

احسان کرمی زمزمه کرد: “مهران دوستی یک نفر بود که رفت، اما با خود هزاران مخاطب رادیویی را هم برد.”

بهروز رضوی هم با تاثر اعلام کرد که: “رادیو جوان با مهران دوستی رادیو جوان شد و اگر شهرام گیل آبادی و حسن خجسته نبودند رادیو جوان پا نمی گرفت. مهران دوستی بهترین گوینده‌ی رادیو بود که رادیو نظیرش را به خود ندیده است.

مهران، همپای صمیمیت، مطالعه و سواد هم داشت و با ریاضت، مهران دوستی شد، اما ما چه تاجی بر سر او زدیم!؟”

رضا پورحسین، مهران را دارای تشخص هنری دانست و محمدحسین صوفی تامینِ جانشین برای او را بسیار سخت و دشوار خواند.

حمیدرضا خزایی گفت: “مهران دوستی در تمام جریانات ملی و میهنی و جریان‌هایی که نیاز بود مردم تهییج شوند، به عنوان یک گوینده‌ی پُر انرژی و بانشاط، همراهِ رسانه‌ی ملی بود.”

بیژن نوباوه هم چنین گفت که: “مهران دوستی در ایام جنگ و در شرایط حساسِ انقلاب و راهپیمایی‌ها، همیشه پا به رکاب و همراه با مردم بود. من ابتدای انقلاب به همراه او سفری به خانه‌ی خدا داشتم و در آنجا خلوص و صافی او را دیدم و گزارش‌هایی که از خانه‌ی خدا ارایه می‌کرد هم حاکی از این بود که عشقِ بی پیرایه ای در این زمینه‌ها دارد.”

پرده نُهم:

شاعران نیز در رثای او شعرها گفتند.

حسین آهی برایش سرود:

“مهران دوستی که صدای زمان ماست

فریاد دادخواهیِ نسل جوان ماست

صد گنجِ شایگان به کف آورد رایگان

مهران که مهر را به هنر ترجمانِ ماست”

محمدرضا ترکی هم ابیاتی سرود که بخشی از آن این است:

“چون پرنده پر کشید در هوای دوستی

آن صدای ماندگار، آن نوای دوستی

هرچه گم شود درین زمانه، گم نمی شود

آن صدای گرمِ آشنا، صدای دوستی”

یدالله گودرزی هم که نویسنده‌ی برخی از برنامه‌های او بود در سوگش به سَووشون نشست و سرود:

“مهران! صدای روشن تو جاودانه است

در رادیو، طنین کلامت نشانه است

چون آسمان، صدای زلالت عمیق بود

چون کهکشان، هوای دلت بیکرانه بود

دیگر کسی به اوج صدایت نمی رسد

تکرار این صدای درخشان فسانه است

تو، تک ستاره بودی و بینِ شهابها

تابیدنِ گلوی تو بی شک یگانه است

مهران دوستی به روانیّ شعر بود

نامش شبیه یک غزل عاشقانه است”

 پرده دهم:

روایت است که روز افتتاح رادیو جوان، مهران دوستی با رضا صفدری، سوار بالگردی شده بودند و برنامه‌ی رادیویی را از آسمان اجرا می‌کردند.

گویا مناسبتی در کار بود.

رضا صفدری یکی از بهترین‌های رادیو بود.

می‌گویند مهران دوستی در هیچ مراسم خاکسپاری و ختمی شرکت نمی‌کرد، اما در مراسم خاکسپاری این دوست عزیزش شرکت کرد.

اتفاقاً او را در طبقه‌ی دومِ مزارِ همین دوست دفن کردند و دو دوست بعد از مدتی دوباره به هم پیوستند.

درباره‌ی ماجرای دفنش هم، علی اکبر خدابخش مدیر وقتِ روابط عمومیِ صدا تعریف می‌کند که چه دردسری برای این که او را در قطعه‌ی هنرمندان دفن کنند، کشیدند.

جا نبود و می‌گفتند باید او را در طبقه‌ی دومِ یک قبر دفن کنید، منتها باید اجازه‌ی بستگان متوفای طبقه‌ی اول را بگیرید.

بالاخره هر طور بود با ورثه‌ی رضا صفدری که در خارج از کشور بودند تماس گرفتیم و آنها لطف کردند و آمدند رضایت دادند.

ما هم سریع اقدام کردیم و مهران در کنار دوستش آرام گرفت.

روایت است که دو روز بعد از درگذشتش، در جلسه‌ی شورای شهر تهران، تصویب شد که خیابانی را به نام مهران دوستی کنند که کردند.

خدایش بیامرزد که لبخندش زیبا و سلوکش فریبا بود.

آمین یا رب العالمین.

کاتب: محمدباقر رضایی

نویسنده برنامه‌های ادبیِ رادیو»

مهران دوستی

محمدباقر رضایی، کتابی با عنوان «تذکره‌ی طنز مشاهیر رادیو» دارد که قرار است در زمان مناسب به چاپ برساند. در این کتاب شرح حالِ طنزگونه و آهنگینِ تعدادی از مفاخر و مشاهیر رادیو نوشته شده که چندتایی از آنها نیز قبلا در ایسنا منتشر شده است.

منبع: ايسنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *