اخبار 23

سه روایت از چهارشنبه‌سوری

سه روایت از چهارشنبه‌سوری

ایسنا/اصفهان برای آیینی که پیدا کردن زمان شروع آن در سپیده‌دم تاریخ ایران ناممکن است، بی‌شمار روایت وجود دارد؛ ایسنا در چهارشنبه آخر سال ۱۳۹۹، تنها سه روایت را به قلم سه نویسنده شهر، در یک گزارش گرد هم آورده است.

علی خدایی، نویسنده کتاب‌های «آدم‌های چهارباغ»، «تمام زمستان مرا گرم‌ کن» و «نزدیک داستان» به ایسنا می‌گوید: خاطرم هست وقتی که خیلی کوچک بودم و دبستان می‌رفتم، با مادربزرگم توی آپارتمان زندگی می‌کردیم. او شب چهارشنبه‌سوری به جای آتش، شمع روشن می‌کرد و دو تایی از روی آن می‌پریدیم، اما حداقل در بیست سال اخیر، چون خانه من و خواهر و مادرم نزدیک به هم است، شب‌های چهارشنبه‌سوری کنار هم جمع می‌شویم. حیاط کوچکی هست که یک جعبه چوبی میوه توی استانبولی می‌گذاریم و آتشش می‌زنیم و از روی آن می‌پریم، بعد هم آن را جمع می‌کنیم و می‌رویم شام می‌خوریم.

سال قبل، با ماسک این کار را کردیم. دست‌هایمان را خیلی ضدعفونی کردیم و با رعایت فاصله اجتماعی شام خوردیم. امسال که واردتر شده‌ایم با دو ماسک از روی آتش پریدیم؛ ماسک رویی نقش آتش داشت و چون هوا خیلی سرد نبود، دور شعله کم‌فروغ باقی‌مانده نشستیم و باز هم شام‌مان را با رعایت فاصله خوردیم. مادرم هم از بالای آسمان ما را نگاه می‌کرد و یک ستاره دنباله‌دار برایمان فرستاد. برای من، چهارشنبه‌سوری، مثل یک مهمانی خانوادگی است.

سعید محسنی، نویسنده کتاب‌های «برسد به دست لیلا حاتمی»، «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» و «دختری که خودش را خورد» برای ایسنا می‌نویسد: سر کلاس، در توضیح خاستگاه آیینی تئاتر و نمایش‌نامه و بررسی پرسش‌هایی نظیر: چه می‌شود که پیچ زمان می‌پیچد و چرخ زمین می‌چرخد اما یک چیزهایی توی این مناسبات نه می‌پیچند و نه می‌چرخند؟

چرا آیین‌ها شکل عوض می‌کنند و فلسفه  وجودی‌شان دست‌خوش بالا و پایین‌های بسیار می‌شود، اما یک چیزی آن پس و پشت‌ها هست که خیال تغییر ندارد؟

به دنبال مثالی بودم برای اثبات مدعایم، که این پرسش به ذهنم خطور کرد که آیینی را در این سرزمین سراغ دارید که با مفهوم خوردن و خوردنی گره نخورده باشد؟

کلاس ساکت شد. یکی از دانشجویان به ناگاه گویی مثال نقض این قاعده را یافته باشد گفت: «چهارشنبه‌سوری»

از توضیح این که یکی از مشهورترین آش‌های سنتی ما «آش چهارشنبه‌سوری» بوده و قواعدی داشته برای پختن و خوردنش که گذشتم، گفتم: اصلاً بیایید یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم.

در قامت یک شهروند فهیمِ مردم نیازار، بند و بساط آتش را می‌اندازیم پشت ماشین و راهی بیابان‌های اطراف شهر می‌شویم تا به دور از آسیب به محیط‌زیست و کاملاً متمدنانه، چند شعله در مقام دشمنی با تاریکی روشن کنیم و زردی رخسارمان را بدهیم به سوزندگی‌ش و سرخی شررش را بمالیم به گونه‌هایمان…

حتی بیا خیال کنیم این‌ همه را مؤمنانه انجام بدهیم یا بر عکس، صرف یک تفنن و با دوستان و خانواده خوش بودن… بعدِ این ماجرا، اگر یادمان رفته باشد تخمه‌ای، پفکی، میوه‌ای و… (چه خوب است این سه‌نقطه که کار آدم را راحت می‌کند…!) با خود ببریم، حس نمی‌کنیم آیین را نصفه و نیمه به جا آورده‌ایم؟

اگر جوابتان منفی است به شما تبریک عرض می‌کنم؛ چون شما توانسته‌اید از گرسنگیِ تاریخی نهادینه‌شده در ضمیر خودآگاه و نیمه خودآگاه فردی و جمعی برهید و به یک رستگار متمدن بدل بشوید، اگر هم که نه… برای آتش‌بازی، خوراکی یادتان نرود.

رضوان نیلی پور، نویسنده کتاب‌های «قبل از ساعت بیست‌وپنج»، «کاش یادش بماند» و «البته با کمی تأخیر» نیز خاطره خود را از شب چهارشنبه‌سوری ماندگارش این‌گونه برای ایسنا روایت می‌کند: کلاس اول دبستان بودم. از دو سه هفته به عید مانده بچه‌ها خوشحالی می‌کردند و از هم می‌پرسیدند که شما چهارشنبه‌سوری کجا می‌روید و چه‌کار می‌کنید؟

یکی از بچه‌ها گفت: ما به باغ آقاجان می‌رویم و آتش روشن می‌کنیم.

دیگری گفت: ما توی زمینی که نزدیک مجتمع‌مان است چهارشنبه‌سوری راه می‌اندازیم و با بچه‌های محله از روی آتش می‌پریم.

مامان هم به من قول داده بود که چهارشنبه شادی برایم در نظر گرفته، اما هرچه پرسیده بودم چه جوری و کجا؟ لبخند زده بود و چیزی نگفته بود.

صبح روز چهارشنبه مامان تب کرد. خوابیده بود و چشم‌ها را بسته بود و هرچه با او حرف می‌زدم جوابم را نمی‌داد. نزدیکش رفتم و گفتم: مامان کی حالت خوب میشه که چهارشنبه‌سوری کنیم؟

جوابم را نداد.

بابا مأموریت اداری رفته بود و قرار بود شب عید نوروز برگردد. به دوست مامان تلفن زدم. دکتر بود. به او می‌گفتم خاله سوسن و با دخترش آتوسا هم‌سن و همبازی بودیم. آن روز خاله سوسن زود خودش را رساند. مامان را بیدار کرد و با او حرف زد. داروهای لازم را کنار تختش روی میز گذاشت و مرا با خود برد. صدای ترقه می‌آمد.

توی ماشین پرسیدم: خاله کی از روی آتیش می‌پریم؟

خاله چیزی نگفت. با هم دم دکان میوه‌فروشی رفتیم که صندوق پرتقال چوبی بخریم. میوه‌فروش گفت همه صندوق‌ها  پلاستیکی‌اند. به خانه که رفتیم، خاله سوسن به مادرش تلفن کرد و پرسید: شما چوب یا درخت خشکیده یا تخته دارید؟ مادرش گفت «نه؛ اما یک عالمه بلال خشک داریم. عصر بچه‌ها را بیاور تا وسط حیاط آتش راه بیندازیم».

عصر، خاله ما را به خانه مادرش برد. چوب‌بلال‌ها را گوشه حیاط کپه کرده بودند. خاله سوسن یک بغل از چوب‌بلال‌ها را وسط حیاط ریخت و کبریت زد. بلال‌ها گر گرفت. از رویش پریدیم و بلندبلند خواندیم: «سرخی تو از من، زردی من از تو.»

هرچه آتش کم می‌شد، من و آتوسا چوب بلال بغل می‌کردیم و روی آن می‌ریختیم. کم‌کم پدربزرگ و مادربزرگ آتوسا هم آمدند و از روی آتش پریدند. حالا جیغ می‌کشیدیم و سرخی تو را می‌خواندیم.

از آن روز به بعد همه‌ساله در روز چهارشنبه‌سوری آتش روشن کردیم، از رویش پریدیم و شادی و هلهله به راه انداختیم، اما آن سال چیز دیگری بود. چهارشنبه‌سوری چوب بلال برایم ماندگار شد.

انتهای پیام

منبع:ایسنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *