اخبار

سیدحسن حسینی چگونه به رادیو رسید؟

سیدحسن حسینی چگونه به رادیو رسید؟

محمدباقر رضایی نویسنده، فعال رسانه ای و از همکاران زنده یاد سید حسن حسینی در رادیو، به مناسبت ماه خرداد (ماهِ ورود این شاعر به رادیو در سال ۷۸)، متن آهنگینی را درباره او نوشته و مطالب ناگفته ای را درباره اش مطرح کرده است.

این متن که اختصاصی در اختیار ایسنا قرار گرفته است، به حقایقی از زندگی سید حسن حسینی در هفت پرده در قالب متن آهنگینی می پردازد و در بخشی از «پرده هفتم» به حضورش در رادیو در سال ۷۸ اشاره می کند که توسط هادی سعیدی کیاسری به حسن خجسته معرفی شد و او به واسطه ی موقعیتی که در رادیو داشت،  سیدحسن حسینی را به میدان ارگ فرستاد.

باقر رضایی در این متن همچنین با اشاره به فعالیت این شاعر در رادیو یادآور شده است: طرح هایی که این شاعر در رادیو می داد، نوعی حرکت به سوی کیفیت بود و پس از آن در مقام مدیر گروه ادب و هنر قرار گرفت و مدتی گذشت تا کاملاً مستقر و باعثِ ورودِ خیلی از شعرا و نویسندگان به رادیو شد.

حقایقی از زندگی سیدحسن حسینی در هفت پرده به شرح زیر است:

پرده اول:

آن شاعرِ دلخونِ در به در،
آن شعرِ انقلاب را ابتدا و سر.
آن بی قرارِ سیر شده از روزگارِ دون،
آن لنگر انداخته در ساحلِ جنون.
آن عاشقِ همیشگیِ خواندنِ متون،
آن ساکنِ همیشه ی ویرانه ی درون.
آن که دلش می خواست زودتر راحت بشود،
و راحت از هر چه وقاحت بشود.
آن که از دیدنِ خیلی ها سیر شده بود،
و خیلی زودتر از معمول، پیر شده بود.
آن که از میز و صندلی، فراری بود،
و زخمهایی که به او می زدند، کاری بود.
شعرها می گفت ناب و فکر شده،
و چیزی نزدیک به اشعارِ بکر، شده.
با شعر و شاعری اش تَفَلسُف می کرد،
و گهگاه نیز “مسیحا” تخلّص می کرد.
قلم در دستش قداست داشت،
و در نوشتن و سرودن، رسالت داشت.
سفارشش به همه “مدارا ” بود،
ولی خودش اهل “دعوا” بود.
لات ها را در محل بر نمی تابید،
و پوزه ی آنها را به خاک می مالید.
کُتش را در می آورد و سر به سر می شد،
و در مقابلِ عربده کش ها قیصر می شد.
کُشتی می گرفت و میداندار بود،
و در باشگاه پولاد تهران، نشاندار بود.
پیراهنی از بیت المال برای خودش ندوخت،
و آرمانش را به قولِ “اسفندقه” به یک بشقابِ پلو نفروخت.
به خانه ی پدری پشت نکرد،
و با حمایتِ بیگانه رشد نکرد.
او را قیصر امین پور از سُلاله ی سحاب و تبارِ آفتاب می دانست،
و سهیل محمودی هم قلّه ای در زیرِ ابرها می دانست.
خرجش از شاعرانِ “نان به نرخِ روز” سوا بود،
و به فقری که دچار شده بود، رضا بود.
شعارش در زندگی، بیا عاشقی را رعایت کنیم، بود،
ولی دوره، دوره ی “بیا ناراحت کنیم” بود.
مرگِ “سلمان” هم او را پَر بسته کرد،
و پوچیِ دنیا را برایش برجسته کرد.
با تصادفِ قیصر هم به اوجِ تباهی رسید،
و زندگیِ خودش را به سیاهی کشید.
تا مدتی گیج و “پایمال شده” بود،
و مثلِ یک شیرِ “بی یال و کوپال شده” بود.
اوضاعِ شعرِ روزگار برایش معمّا بود،
و وجودِ امثالِ قیصر برایش تسلّا بود.
می گفت: قیصر در مهربانی و پاکی، لنگه و همتا ندارد،
و مانندِ او را ادبیاتِ ینگه ی دنیا ندارد.
“ساعد” را هم ناقدِ زَبَردستِ شعرِ شاعران می دانست،
و “سهیل” را حمایت کننده ی خودِ شاعران می دانست.
می گفت هر کس می خواهد معروف بشود،
باید دَمِ سهیل را ببیند و لاغیر.
از “بیدَج” هم زیاد یاد می کرد،
و یادِ همراهی اش، او را شاد می کرد.
دیگرانی هم بودند که از آنها یاد کند،
و نفرتِ خود از رفتارشان را فریاد کند.
اما چون تغذیه شان از یک طیف است،
جای ما برای آوردنِ نامشان حیف است.

پرده دوم:

شاعری بود فاضل،
و دشمن همیشگیِ شعرِ نازل.
فراری از آدمهای جاهل،
و ناراضی از شاعرانِ غافل.
مضامینِ شعرهایش الهی بود،
و نکته پرانی هایش فضایی بود.
می گفت: شاعرانِ راست قامت مفلسند، مرحبا بر شاعرانِ گوژپشت.
و روایت است که وقتی جایزه شعر دفاع مقدس را به او دادند،
گفت: عجب!! تیر و ترکشش را به دیگران دادند، جایزه اش را به من!
و این حرفهایش حرف نداشت،
گرچه اصلاً برایش صَرف نداشت.
روی هم رفته شاعری بود که درد داشت،
و برای همین ها طبعی سرد داشت.
رخساره اش از نگرانی زرد شده بود،
و سلامتی از وجودش طرد شده بود.
نقل است یک روز در مقابل تالارِ وحدت،
با عبدالملکیان می رفت و گویا آنجا دعوت بود.
ناگهان سرگیجه گرفت و فکر کرد: الفاتحه!!
یاران با “صفا لاهوتی” او را به بیمارستان رساندند،
و” شهرتاش” هم آمد.
اما سودمند نیفتاد،
و تنِ سیّد به نازِ طبیبان، نیازمند افتاد.
هر کار کردند نشد که نشد،
و آنچه که باید می شد، شد.
دیگر او آن سیّدِ قبل نشد،
و روی خوشِ روزگار به او بذل نشد.
نقل است طاهره صفّارزاده همیشه از سیگار کشیدنِ او شاکی بود،
و حتی به او گفته بود که،
ممکن است بمیری،
و تاکید کرده بود که اگر بمیری بد می شود،
و حرکتِ شعرِ انقلاب، “بی مدد” می شود.
اما او غصه هایی ویژه داشت،
و برای همین بود که سرگیجه داشت.
یکی از غصه های بزرگِ زندگی اش بدهکاری بود:
وامهای کلانی که برای خانه گرفته بود،
و پولهای دستیِ مخفیانه و ادیبانه ای که از این و آن رسیده بود.
همیشه زار می زد: خدایا! می شود من یک روز بی این که وامی به گردن داشته باشم نفس بکشم!؟
نقل است در سرمای یک زمستانِ سخت،
وقتی گازوییلِ خانه اش به تَه رسیده بود،
و چیزی مانن دِ”کرسی” سرِهم کرده بود،
و با خانواده اش زیرِ لحاف چپیده بودند،
نیمه های شب، پایِ “راحیل” اش به لحافِ پُر از پنبه گیر کرد و آن را به لامپِ کرسی چسباند،
و چیزی شبیهِ آتش سوزی رخ داد.
بعد هم، واویلا!
و آهِ سیّد که: کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها!؟

پرده سوم:

زیاد سیگار می کشید،
ولی منّت کسی را نمی کشید.
همیشه با دانشگاه درگیر بود،
و محروم از حقوقِ دندان گیر بود.

بعد هم که به تالیف افتاد،
زندگی اش برای همیشه به تعلیق افتاد.
در نوشتنِ کتاب و تحویل آن به ناشر، سریع و ردیف بود،
اما برای گرفتنِ حق التالیفش ضعیف بود.
مردی حبیب و ادیب بود،
و عقایدی که داشت، عجیب بود.
با آن که از ریا و فریب دور بود،
دایم گرفتار مسایل ناجور بود.
وقتی پای حقوق و دستمزد به میان می آمد،
مثل یک بچه ی لال به نظر می آمد.
عینِ آدمهای دست پاچه، هراسان می شد،
و مثل این که خلافی کرده باشد نگران می شد.
به تعبیر همسرِ “واقع بین” اش: عرضه ی دفاع از حق و حقوقش را نداشت،
و اساساً انگار قصدِ حراجِ هنر و استعدادش را داشت.
با آن همه خدمت خالص ادبی،
و آن همه شناخت از زبانهای دیگر، مخصوصاً عربی،
همیشه لنگِ حقوقِ سرِ ماه بود،
و دایم به دنبالِ کارهای دلخواه بود.
اما مگر برای امثال او کار بود!؟
و یا اساساً کسی با او یار بود!؟
مردم نمی توانستند باور کنند که یک دکتر، لنگ باشد،
و روزنه ی درآمدش تنگ باشد.
اما او واقعاً لنگ بود،
و قلب مدیران فرهنگی، سنگ بود.
کسی به یادِ امثال او نبود،
و گوشی هم برای شنیدن فریادِ او نبود.
البته خودش هم بی اعتنا به معیشت بود،
و جای دیگری به دنبال رفعت بود.
آن همه تلاش که برای حقیقتِ زندگی اش کرد،
یک صدمِ آن را برای واقعیت های زندگی اش نکرد.
درست است که اهلِ مرام و مردانگی بود،
اما اهل مسایل و مشکلاتِ خانوادگی نبود.
کسی بود که فکر می کرد خودش تنهاست،
و “روزیِ” خانواده اش مهیّاست.
آنقدر بی اعتنا به درآمد و حقوق شد،
که بالاخره دچار گرفتگیِ عروق شد.
دیگر حوصله ی بحث برای داشتن را نداشت،
ولی هنوز تحملِ مصیبتِ “نداشتن” را داشت.
نمی دانست که این تحمل، روزی تمام می شود،
و آرامش بر خودش و خانواده اش حرام می شود.
شرم داشت به کسی “رو” بزند،
و برای مسایل مادی زانو بزند.
نمی خواست بیکاری اش را جار بزند،
و پیشِ ناکسانِ روزگار، زار بزند.
نمی توانست مدیون آدمهای هار بشود،
و پیشِ آنها “خوار” بشود.
او که سالارِ شعر و ادب بود،
حیف بود که با آنها “یار” بشود.

پرده چهارم:

ماجراهای مفصّلی در زندگی اش داشت،
که بخشی از آنها را در کاغذهایی می نگاشت.
آن کاغذها را به” سعیدِ یوسف نیا” دادند تا برای چاپ ردیفشان کند،
و البته برای این که بد نشود، کمی نحیفشان کند.
چون عصبانیتِ سیّد وقتی شدید بود،
چیزهایی می نوشت که برتابیدنشان در جامعه، بعید بود.
ادعای خیلی ها را باطل می کرد،
و موقعیت آنها را زایل می کرد.
بعضی را با بعضی، “بد” می کرد،
و راهِ پیشرویِ آنها را “سد” می کرد.
آن ردیف کرده های یوسف نیا، به نشرِ” نی” سپرده شد،
و بعد با عنوانِ سکانسِ کلمات منتشر شد.
روی هم رفته کتابِ خوبی از کار درآمد،
و البته پدرِ عده ای را هم درآورد.
رِندی های سیّد از تیغِ ممیّزی رد شده بود،
و برای بعضی ها خیلی بد شده بود.
چون یوسف نیا کارش را بلد بود،
و ویراستاری اش بی غلط بود.

پرده پنجم:

حرفهای دیگری هم از او موجود است،
که بیانگرِ طنّازیِ آن وجود است.
روایت است روزی از او پرسیدند: تو که دم از علی علیه السلام می زنی، آیا مثل علی هستی!؟
جواب داد: :من که خانه ام در گودهای جنوب شهر است،
آیا حق ندارم قلّه ی دماوند را دوست داشته باشم؟ ”
و به یکی که او را برکشیده از توصیه ها می دانست، گفت:
” قسم می خورم که از باغ این زندگی جز میوه ی کالی به من نرسیده است. ”
و دانشجویی هم از او پرسیده بود: شعر چیست؟
که جواب داده بود: راهِ میانبری است برای نرسیدن!
و جایی هم نوشته بود: “رفتم گواهی عدم سوء پیشینه گرفتم با این مضمون که نامبرده سوابق کیفری ندارد، با مُهر و عکس و تمبر.
ای کاش در آن دنیا هم می شد به همین سادگی گواهیِ عدمِ سوء پیشینه گرفت. ”
و در برابرِ کسانی که دایم به او می گفتند: دکتر، دکتر،
می گفت: ” لقبِ دکتری توی سرِ شاعری ام می زند.”
و می افزود: “من صفت شاعری را با هیچ صفتی حاضر نیستم تاخت بزنم. وقتی کنار اسمم می نویسند دکتر، جا می خورم و احساس می کنم اسمم از صلابت افتاده است.”
روایت است در سالهای دور،
شهرداری مشهد شبِ شعری برگزار کرده بود،
و او هم دعوت شده بود.
رفت بالا و شعرِ “ای ازلی مرد برای ابد” را خواند.
آنها کف زدند و او را عصبانی کردند.
رو به آن همه مسوول گفت:
“ما، در این دریا، هنوز اسیرِ کف هستیم. من نمی فهمم شهرداری باید مراسم شعر برگزار کند یا برود آشغالها را جمع کند؟!”
همه ی آنها ماندند که چه بگویند،
و ترجیح دادند که هیچ چیز نگویند.
همیشه از این حاضرجوابی ها از خودش “در” می کرد،
و بغض های گلویش را “تر” می کرد.
اما سخنانش تاثیری در بیدار کردنِ کسی نداشت،
و بر عکس، دلخوری هم در پی داشت.
برای همین، خیلی ها با او بد بودند،
و در بزنگاه هایی برایش سد بودند.
در دانشگاه هم وقتی درس می داد،
در بندِ ساعت زدن و حضور و غیاب نبود،
ولی گاهی تا شب می ماند و با دانشجوها قاطی بود،
و برای همینها بود که به نظر خاطی بود.

پرده ششم:

ماجرای طلب هایش هم حکایت داشت،
و همیشه از آنها شکایت داشت.
می گفت یک زمان در جاهایی مجبور به تدریس شده است،
که فکر می کرد واردِ خانه ی ابلیس شده است.
روایت می کرد که دو فقَره چِک به دستش دادند،
که تفاوتی با دو فقره چَک نداشت.
و می گفت: “مرا چه ارزان به مناقصه گذاشتند! ”
و آن وقت بود که مجبور می شد کتابهایش را بفروشد.
با این کار فکر می کرد دارد سقوط می کند،
و اصولاً یقین داشت که سقوط کرده است.
در این مواقع، پناهگاهِ اصلی اش “ارغوان” بود،
اما ارغوان یک شخص نبود،
یک شخصیت بود،
و بهانه ی ادامه ی زندگی او بود.
چه شعرها و یادداشتهایی که فقط برای ارغوان نوشت،
و چه درد دلها و واگویه هایی که به او نگفت و ننوشت!
از کیان نوشت و این که بعد از آن، از سیاست استعفا داد.
و از کسانی نوشت که با آنها خاطره داشت.
از “اَوِستا ” می گفت و این بیتِ ماندنی او:
“از درد سخن گفتن و از درد شنیدن،
با مردمِ بی درد، ندانی که چه درد است.”
تا اسمِ ” اوستا ” می آمد، شاد می شد،
و تمام وجودش آباد می شد.
به حسین جوادی هم خیلی ارادت داشت،
و به کم تهیه کننده ای اینقدر عنایت داشت.
حسین جوادی در رادیو ارتش به او حال داده بود،
و در برنامه هایی به او فرصت و مجال داده بود.
محمد قربانی هم با او جور شده بود،
و همدمِ غریبانگی های او شده بود.
با ارغوان از ماجرای فرار از حوزه هم می گفت،
و این که با چند شاعر دیگر، لج کرد،
و برجکِ رییس آنجا را کج کرد.
هجونامه ای هم نوشت که قابلِ پخش نبود،
چون حاوی مسایل خصوصی آن شخص بود.
اما شعرهایی برایش نوشت که قابل چاپ بود،
و یکی از آنها این بود که:
” اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت! ”
و دیگری این بود که:
” ماجرا این است، کم کم کمّیت بالا گرفت،
جای ارزش های ما را عَرضه ی کالا گرفت! ”
و دیگری هم این بود که:
“به نام خدا خسته ام دوستان،
به جان شما خسته ام دوستان.
زیادی زمین خورده و خاکی ام،
کمی بی هوا خسته ام دوستان.
ببخشید، معذورم از شرح و بسط،
که اصلاً چرا خسته ام دوستان.
مپرسید از ماجراهای من،
من از ماجرا خسته ام دوستان! ”
و درست در همین زمان بود که به مرگ هم فکر می کرد،
و به فکر نوشتنِ اثری با عنوانِ ادبیات گورستان افتاد.
در گورستان ها قدم می زد و سال تولد و وفاتِ مرحومان را که می دید،
جمع و تفریق می کرد تا ببیند در چند سالگی مرده اند.
و آن را با سن و سال خودش می سنجید،
و فکر می کرد که هنوز وقت دارد.
بعد که به شعرهای سنگِ قبرها دقت می کرد،
و با آنها سر و کلّه می زد و دنبالِ غلط هایشان می گشت،
با خود می گفت: به چه حقی دنبال غلط های شعری می گردی؟!
به تو چه که پدر و مادری روی سنگِ قبرِ بچه ی ناکامشان نوشته اند” شربتی از لبِ لعلش نچشیدیم و برفت!! ”

پرده هفتم:

وقتی از همه جا رانده شد،
و فاتحه ی درآمدش خوانده شد،
“هادی سعیدی کیاسری” پایمردی کرد،
و او را به حسن خجسته معرفی کرد.
حسن خجسته هم که به شاعران عنایت داشت،
و برای گره زدنِ زلفِ او به زلفِ رادیو تهران موقعیت داشت،
او را به میدان ارگ فرستاد.
روزِ معارفه اش در اتاق مدیران،
کیاسری اول از همه، این شعر را خواند:
“کارهای جهانِ دون عجب است،
همه درد است و نام آن طرب است.
هر که نادان، سُتورِ او به تک است،
هر که دانا، کُمیتِ او عقب است.
گر فروتر نشست خاقانی،
چه کند، روزگار بی ادب است.
قل هو الله نیز در قرآن،
زیرِ تبّت یدا ابی لهب است. ”
که همه، دست مریزاد گفتند،
و مِهرِ سیّد را به دل گرفتند.
ویرایشِ رادیو با ورود او تابعِ اصولی شد،
و او هم صاحبِ منشی ای به نامِ رسولی شد.
رسولی با آن که خیلی حرص و جوش می داد،
ولی با خلوصِ خاصی به حرفهای او گوش می داد.
دَوَندگی ها برای او می کرد نگفتنی،
و ماجراهایی می دید، نهفتنی!
در واقع، “چِک نقد کنِ” سیّد بود،
و معتمدِ صد در صدِ او بود.
اگر او نبود، همه ی چِک ها، بَر می گشت،
و دچارِ وعده های سرِ خرمن، می گشت.
سیّد خیالش از این مسایل راحت بود،
ولی از اوضاعِ برنامه های ادبی،
ناراحت بود.
وجودِ خودش برای رادیو، برکت بود،
و طرح هایی که داد، نوعی حرکت به سوی کیفیت بود.
احمدِ نادمی هم کنارش بود،
و کمکِ خوبی به حالش بود.
کم کم هادی سعیدی از گروه ادب و هنر رفت،
و سیّد را بر صندلیِ آن گروه نشاندند.
او را به مسایلِ اجرایی کشاندند،
و فرمول های مدیریت را هم به او فهماندند.
او هم، چنان نگرانِ اوضاعِ فرهنگ و مشکلاتِ آن شد،
که صبح تا شب مشغولِ حرص خوردن از مُهملاتِ آن شد.
مدتی گذشت تا کاملاً مستقر شد،
و باعثِ ورودِ خیلی از شعرا و نویسندگان به دفتر شد.
اما در مدیریتِ گروه، ضعیف بود،
و موفقیتش در آن سِمَت، بعید بود.
چون روحیه اش بیش از حد لطیف بود،
کارهایی که می کرد، عجیب بود.
ولی از این نظر، غمی نبود،
چون “حسینِ قلعه قَوَند” آنجا بود،
و تا سیّد، سَر  می گرداند،
او همه ی کارها را  می چرخاند.
مدیرانِ بالا هم شکایتی نداشتند،
و همین که نامِ او آنجا بود، رضایت داشتند.
اما نوروز هشتاد و سه که به مرخصی رفت،
دیگر نتوانست به رادیو برگردد.
روز نهم فروردین، بر دوشِ مردم قرار گرفت،
و به بهشت زهرا رفت و آرام گرفت.
مجموعه شعرش را بنا به وصیّتش در کفنش گذاشتند،
و این بیت اش را روی “بَنِرها” نوشتند:
“هیچ کس دادِ من از فریادِ جانفرسا نداد،
عاقبت خاموشیِ مطلق به فریادم رسید.”
یک میدانِ کوچک را هم در طرشتِ تهران به نامش کردند،
و خیلی به یک شاعر غریب، لطف کردند!
آخر او شاعری شریف بود،
و سرشناس ترین استادانِ دانشگاه را حریف بود.
نام او بدونِ خیابان هم ماندنی است،
و آثارش در همه ی زمانها خواندنی است.
یادش گرامی،
و روحش در آرامش باد.
آمین یا رب العالمین.
کاتب: محمدباقر رضایی

منبع:ایسنا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *