عشقی بیانتها در «صفای سوم»
ایسنا/قزوین کمی که با هم صحبت میکنیم متوجه میشوم که واقعا خلاصه زندگیاش همین زن است، زنی که ۵۰ سال است به بیماری دچار شده و مردی که عاشقانه کنارش مانده، حالا هم در سن ۷۰ سالگی کنار خیابان مینشیند تا با انجام کارهای سخت پول کمی به دست بیاورد که شاید بتواند سلامتی را به همسرش برگرداند.
در آستانه روز پدر از خیابانهای پر زرق و برق شهر عبور میکنم، «روز پدر یادت نره»، « کادوی روز پدر» کاغذهایی است که به شیشههای برخی از مغازهها چسبانده شده است، فرزندان زیادی را میبینم که با شوق در حال خرید هستند.
به کلمه پدر فکر میکنم، همان قهرمان همیشگی که هماره در سختترین شرایط پای ما ایستاده و آسایش برایش تنها یک معنا دارد «آسایش ما»؛ شیشه ماشین را کمی پایین کشیدهام که هوای تازه به صورتم بخورد اما سوز سرمایش اذیتم میکند، شیشه ماشین را بالا میدهم چشمم به صحنه آشنایی میافتد صحنهای که بیتفاوت از آن میگذرم.
حتماً شما هم مثل من بارها و بارها، افرادی را دور میدانها دیدهاید، همانها که ایستادهاند و منتظرند تا یک نفر آنها را برای اسبابکشی، کار ساختمانی و یا کار در مزرعه و باغ انتخاب کند! گاهی بهراحتی از کنار آنها میگذریم یا گاهی به آنها نگاه ترحمآمیزی میاندازیم.
من هم هر روز صبح که از میدان مادر قزوین عبور میکنم، مردانی را میبینم که ساک دستی به دست گوشه و کنار میدان ایستادهاند، برخی سنشان کم است شاید ۱۸ ساله و برخی هم موهای سپیدشان نشان میدهد که سنشان از ۶۰ عبور کرده است.
چهره آفتاب سوخته، لباسهای رنگ رو رفته، روسریهای که به دور سرشان بستند، ساک دستیهایی که لباس کارشان داخل آن قرار داده شده در همهشان مشترک است، هر ماشینی که اطراف میدان ترمز میکند گروهی از آنها به سرعت به سمت ماشین میدوند، مسابقه دو برای رسیدن به یک لقمه نان!
گمان نکنید هر کسی زودتر خودش را به ماشین برساند برنده است، برنده یک لقمه نان مردی است که قیمت کارش کمتر و کیفیت کارش بهتر باشد، کارفرما برایش مهم نیست چه کارهایی میتوانی انجام دهی یا چند سالت است همین که حاضر شوی با ۵۰ هزار تومان یک خاور آجر خالی کنی گزینه خوبی هستی.
قدم زدنهای گاه و بیگاهشان در پارک برای سرگرمی و وقت گذرانی نیست، آنها از ۷ صبح تا ۵ غروب کل پارک را قدم میزنند نه برای این که تناسب اندام پیدا کنند آنها قدم میزنند تا روزشان سپری شود و شاید کارفرمایی به سراغشان بیاید.
آنها پدرانی هستند که سهمشان از زندگی دنیایی از شرمندگی است، هر روز که کار گیرشان نمیآید شرمندهتر از رزوهای قبل به خانه برمیگردند، نان شب برایشان درد است از آن دردناکتر فکری است که عذابشان میدهد «شاید زودتر از بقیه در ماشین نشسته بودم امروز پولی برای زندگی داشتم».
از میدان سرداران عبور میکنم تصاویر پیرمردی که در کنار چند جوان نشسته است از ذهنم بیرون نمیرود، دوباره برمیگردم، میخواهم قصه زندگیاش را بدانم اما نمیدانم زندگی این پدران به جای قصه پر از غصه است و نمیشود از آن نوشت.
به سراغش میروم کمی گوشهایش سنگین است، میخواهم که به همراهم به سمت دیگر خیابان بیاید که قصه زندگیاش را بنویسم، با پلاستیک مشکی بزرگی که در دست دارد به دنبالم میآید، پیکانی به سرعت به ما نزدیک میشود و جوانی سر از شیشه بیرون میآورد «خانم کارگر میخواهی، اگر کارگر میخواهی ما سه تا پول یک نفر را میگیریم و زود کار انجام میدهیم، اون بندهخدا پیره نمیتونه خیلی کار کنه» توجهی نمیکنم.
به سمت دیگر خیابان میرسیم، فوجی دیگر از کارگران به سمت ما میآیند، «خانم کارگر میخواهی» میگویم نه، اما باورشان نمیشود و از پیرمرد میپرسند تو میتوانی کار ساختمانی به تنهایی انجام دهی؟ در همان لحظه خودرویی گوشهای از میدان توقف میکند، مردان یادشان میرود که من کارگر میخواهم یا نه، به سرعت به سمت خودرو حرکت میکنند از همه طرف میدان به سوی ماشین میروند و هر کدام سعی دارند داخل ماشین بنشینند و بعد مذاکره کنند.
پیرمرد زیرچشمی حواسش آنجاست اما امیداور است مصاحبهاش راهگشا باشد، دستهایش زبر و پهن است و سالها کارگری دستش را شبیه کاغذ شطرنجی پر از خط کرده است، نامش عبادالله است و ۵ فرزند دارد و به قول خودش ۲ سال مانده که ۷۰ ساله شود.
بدون مقدمه شروع میکند از همسرش صحبت کردن «بیادبی نباشد، همسرم ۵۰ سال هست که مریضی اعصاب دارد، پاهایش باد کرده، ناراحتی ریه و معده دارد، هر دکتری که فکر کنی بردمش، دیگر پولم نمیرسد ببرمش دکتر، خلاصه زندگیام همین است».
کمی که با هم صحبت میکنیم متوجه میشوم که واقعا خلاصه زندگیاش همین زن است، زنی که ۵۰ سال است به بیماری دچار شده و مردی که عاشقانه کنارش مانده، حالا هم در سن ۷۰ سالگی کنار خیابان مینشیند تا با انجام کارهای سخت پول کمی به دست بیاورد که شاید بتواند سلامتی را به همسرش برگرداند.
از عبادالله میخواهم که در مورد خانوادهاش کمی برایم توضیح دهد، در حالی که کلاه روی سرش را جا به جا میکند، میگوید: ۳ دختر و ۲ پسر دارم همه آنها را به سر و سامان رساندم، آنها هم شغل آزاد دارند یکی روی پراید کار میکند و پسر دیگرم ضایعات جمع میکند.
دستانش را به هم گره میزند، به دوردستها نگاه و به گذشته سفر میکند و میگوید: قبل از زلزله منجیل در لوشان زندگی میکردم، ۵ سال در شهرداری آنجا کار میکردم اما بعد از زلزله آمدم قزوین اولش مستاجر بودم اما هزینه زندگی اینجا زیاد بود رفتیم اقبالیه بعد از آن هم ناصرآباد، الان هم ناصرآباد زندگی میکنیم.
میخواهم از روزهای اولی برایم تعریف کند که تازه پدر شده بود، از حس و حال پدر بودن، اما عبادالله تنها یک چیز در ذهنش است، همسر مریضش؛ از مریضی همسرش نگران است و دنبال راه چارهای است که درمانش کند، در حالی که چشمانش پر از اشک میشود، میگوید: من یک بار ازدواج کردم که همسرم فوت کرد بعد با این خانمم ازدواج کردم، ۲۵ سالم بود که فرزند اولم به دنیا آمد.
حواسش پرت همسرش میشود و یادش میرود که از فرزندانش بگوید، « ۵۰ سال هست که مریض شده، پدرش اختلال حواس پیدا کرد زنم هم خیلی پدرش را دوست داشت از بس استرس داشت بیماری اعصاب گرفت و مریض شد، حدود ۲۰ روز است که ندیدمش»
به آرامی میگوید بیخشید بیادبی نباشد، دیگر نمیتواند زیر بار این غم دوام بیاورد، شروع میکند به گریه کردن، مردی خمیده رو به روی من نشسته است و از بیماری زنش گریان است، نمیدانم باید چه بگویم عشقش به همسرش به قدری زیاد است که ابایی ندارد در حالی که روی صندلی پارک در کنار یک غریبه نشسته است گریه کند، او برای من نمادی از یک مرد عاشق است مردی که فقر و نداری عذابش میدهد و فراق یار آتش به جانش انداخته است.
سراغ همسرش را میگیرم با خودم میگویم نکند اتفاقی براش افتاده که مرد اینچنین بیتاب است، اما قصه تلخ تر از آن است؛ زن بر اثر بیماری ناشناخته پاهایش باد کرده است و کمر درد اجازه راه رفتن به او نمیدهد باید یکی مراقبش باشد از ۲۰ روز پیش که به خانه پسرش رفته تا آنها مراقبش باشند مرد تنها مانده است.
عبادالله در حالی که اشکهایش را پاک میکند، ادامه میدهد: خانه پسرم هست اما من پولی ندارم که بروم آنجا، نه اینکه خانه پسرم دور باشد، نمیتوانم بروم چون روی این را ندارم که بروم و پولی برای درمان زنم نداشته باشم، میگوید باید عکسبرداری شود اما با چه پولی، من رفتگر شهرداری بودم و بازنشسته شدم اما سر ماه پولی برایم نمیماند همه پای قسط میرود.
وی تاکید میکند: چند روز پیش پسرم تماس گرفت و گفت برای آزمایشهای مامان باید یک میلیون و ۸۰۰ هزار تومان بدهیم ما پول نداریم، گفتم پسر جان یک میلیون به زور جمع کردم که خرج خانه در عید باشد پولی ندارم، دیگر نمیتوانم در چشمان همسرم نگاه کنم چطور میتوانم دست روی دست بگذارم و او درد بکشد.
عبادالله میگوید: ۵ سال است که هر روز از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعداز ظهر میآیم اینجا کارگری، یک روز کار هست چند روز هم نیست، امروز که کاری نبود و در این سرما نشستیم، اینجا یک بار خاور خالی میکنم ۲۵ تومان میدهند، دیروز و امروز کار نکردم و نمیدانم دیگر باید چه کنم!
هر وقت به همسرش فکر میکند اشکهایش جاری میشود، شرمندگی از زن و بچه سختترین نوع شرمندگی است، باید پدر باشی تا معنای دستهای خالی را بفهمی، عبادالله در آتش شرمندگیاش میسوزد و مانند شمع اشک میریزد، تأکید میکند: مشکل من فقط بیماری همسرم هست، شما فکر کن ۵ تا بچه داشته باشی و اگر آنها بیایند خانهات باید حداقل پذیرایی داشته باشی اما ما نداریم، همین باعث شده که همسرم را بگذارم خانه پسرم و خودم یک ماه فرزندانم را نبینم چون پولی ندارم.
عبادالله عاشق همسرش است و توان گفتن دردهای درونش را ندارد، آنها را درون خود میریزد و پنهان میکند بیشتر از هر چیزی به فکر نان در سفرهاش است، دوست ندارد به خانه برود چون پولی ندارد.
از اینکه با یادآوری روز پدر باعث ناراحتیش شدم از خودم بدم میآید، میخواهم مصاحبه را به پایان برسانم، خداحافظی میکنم و دور میشوم، عبادالله صدایم میکند و میگوید «خانم، خانم، اگر خواستید به ما کمک کنید خانه ما کوچه صفای سوم است» چندین بار صفای سوم را تکرار میکند و امیدوارانه رفتنم را به تماشا مینشیند، صفای سوم در انتظار ماست، من و تویی که میتوانیم به آنها کمک کنیم تا همسرش بتواند راه برود تا عبادالله بتواند فرزندانش را ببینید.
انتهای پیام
منبع:ایسنا