قصۀ مرد قصهگو
میپرسد: «چه کسی گفته آدمبزرگها بیشتر از بچهها میفهمند!؟ چه کسی گفته آدمبزرگها زیباتر میبینند!؟» و به آدمبزرگها میگوید: «یکبار از زاویه دید بچهها به مراسمها، تصمیمگیریها و قوانینمان نگاه کنیم.»
«حمزه خوشبخت» متولد چهارم آبان ماه ۱۳۶۹ در روستای تازیان بندرعباس است اما مدتی میشود که در میبد یزد سکونت دارد. او همین روزها به اصفهان هم آمد و قصه خواند. ما نیز نشستیم به شنیدن قصههای حمزه خوشبخت؛ قصه «لئون نارنجی»، «هیس ببر را بیدار نکنیم» و «من صندلی نیستم» با ترجمههایی از «رضی هیرمندی»، «مهرنوش پارسا نژاد» و «غلامرضا امامی» را در موزه هنرهای تزئینی ایران از او شنیدیم و سپس او را تا میدان نقشجهان و فردا روزش تا محله جلفا و درست روبروی کلیسای وانک همراهی کردیم… و حمزه باز هم قصه گفت، این بار قصه «چگونه شیر باشیم» از «اد ویر»، «یک داستان محشر» از «فوئب گیلمن» و «در هر شرایطی دوستت دارم» نوشته «دبی گلی یوری»… قصههایی که در دل هرکدام از آنها درسی است برای بچهها و به قول حمزه اگرچه خیلی زود در ایران هم ترجمهشدهاند اما به دست بچهها نرسیده است و این جای تعجب است!
لذت میبرم از اینهمه علاقهای که به بچهها دارد، با جانودلش قصهگویی و بچهها و حتی آدمبزرگها را میخکوب میکند تا ببینند آخر قصه چه میشود. مشروح گفتوگوی ایسنا را با او در ادامه میخوانید:
علاقه به کودکان و خواندن داستان چطور در شما به وجود آمد؟
از وقتی که بچه بودم دوستانم را جمع میکردم و با صدای بلند برای آنها کتاب میخواندم و هرچه بزرگتر شدم فهمیدم که در عین بلند خواندن میتوانم آنها را اصولیتر بخوانم. تا قبل از سال ۱۳۹۸ با موتور به میناب و روستاهای اطراف بندرعباس میرفتم و با خودم کتاب میبردم و برای بچهها میخواندم، اما اوایل آذرماه ۱۳۹۸ به این نتیجه رسیدم که چه اشکالی دارد که این موضوع را بیشتر بگویم و نشان دهم؟ البته به محبت دوستی بود که تلنگری زد و به من یادآوری کرد که تو قصه میگفتی… داستان ازاینقرار است که منزل دوستی در جیرفت بودم و به دلایلی بسیار ناراحت و مغموم. دوستم به من گفت که تو برای بچهها قصه میگفتی؟ گفتم بله. گفت فردا به یکی از منطقههای جیرفت برویم و برای بچهها قصه بگو. من هم رفتم و کتاب «کنسرت آقای خرس» نوشته «دیوید لیچفیلد» را خریدم و رفتم و خواندم و همان جرقه اصلی این ماجرا شد. بعدازآن به یزد آمدم و به میبد وصل شدم و تا الان به بیش از ۱۰ شهر ایران رفتهام و برای بچهها قصه خواندهام.
کار با کودک از اینجا شکل گرفت و من معتقدم درک و دریافت بچهها از جهان در مقایسه با آدمبزرگها بیشتر است. وقتی من کتاب «فراسوی نیک و بد» اثر «فردریش نیچه» میخوانم و او در مورد اساس حقیقت حرف میزند و درباره همه پدیدهها سؤال میکند، گویی یک بچه در حال حرف زدن است و این نوع حرف زدن متعلق به بچهها است. باید مقابل بچهها دوزانو نشست و از آنها آموخت و من حداقل یاد گرفتم که چطور به جهان نگاه کنم.
نگاه شما به جهان چگونه است؟
پرسشگرانه. اینکه جهان چیست و اکنون به چه درد من میخورد؟ اتفاقات را خیلی سهل و سادهتر ببینم، مثل بچهها. بچهها در مورد پدیدهها چیزی را میبینند و میگویند که ما خیلی سخت و ثقیل میبینیم و برای آنها یقه میدریم؛ مثلاً یکبار در آران و بیدگل استان اصفهان از بچهها سؤال کردم که انتظار دارید پرندهها چه چیزی به شما هدیه بدهند؟ یکی از آنها گفت: «یک جوراب» چقدر این جواب قشنگ است و چقدر او جهان را خوب میبیند، چقدر ساده میبیند. من جهان را اینگونه دیدم و کشف کردم که از هر چیزی در این جهان میشود آموخت و از هر چیزی که میتواند به ما کلمهای بیاموزد که زندگیمان را پیش ببریم باید آموخت.
به نظر من چیزی به اسم ادبیات، فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و سایر علوم و فنون اگر به درد زندگی و رفتار ما نیایند و به من نیاموزند، خواندنشان فقط ما را به یک کتابخانه تبدیل می کند. چیزی که من گاهی اوقات در بعضی از دوستان میبینم این است کتابخانههای خوبی هستند و دقیقاً همین موضوع من را به هرجائی از ایران کشاند تا بچهها را جمع کنم و برای آنها کتاب بخوانم.
من داستان جهان را از «دون کیشوت» خواندم و امسال در حال خواندن ادبیات داستانی عرب هستم، سال قبل ادبیات داستانی ژاپن، قبل از آن ایتالیا، قبلتر آمریکای لاتین و پیش از آن نیز ادبیات داستانی فرانسه را خوانده بودم. ادبیات داستانی ایران را هم از جمالزاده تا امروز خواندهام و اگر خبردار شوم که همین هفته داستان قابل اهمیتی چاپ میشود حتماً آن را میخوانم؛ اما خواندن اینها با ما چهکاری کرده است؟ کجای زندگی ما هستند؟ بله من کتابهای زیادی خواندم اما اینهمه کتاب خواندن اگر من را به حرکتی وادار نکند چه فایدهای دارد؟!
ادبیات داستانی کدام کشور شمارا بیشتر به خود جذب کرد؟
طبیعتاً هر جهان و هر داستانی پنجرهای است رو به اینکه ما هستی را ببینیم. درستتر این است که هر نویسندهای در جهان، آدمی را به آدمهای جهان اضافه میکند، بنابراین اولاً نمیتوانیم بگوییم کدام برتر است اما در پاسخ به اینکه کدام من را جذب میکند باید بگویم که ادبیات خوب ادبیاتی است که آدمهایی را هم که اضافه میکند آنقدر دست روی رگ مشترک انسانی میگذارد که آدم، خودش را در هریک از این ادبیاتها میبیند؛ گاهی قهرمان داستانهای چخوف میشود و گاهی قهرمان داستانهای دکتر ساعدی و گلشیری و احمد محمود و همه بزرگانی که در جهان و ازجمله در ایران مینوشتند. اما اگر کوتاه بگویم ادبیات داستانی عرب و آمریکای لاتین و برزیل، من را بسیار به خودش جذب کرد.
نظرتان دربارۀ صمد بهرنگی چیست؟
«صمد بهرنگی» یکی از کسانی است که مسئله مهمی را به ما یاد داد، اینکه نقطه عزیمتتان را پیداکرده و حرکت کنید. بعدازاین همهسال آن هاله مقدسی که دور آدمها کشیده میشود را کنار بگذاریم و به این فکر کنیم که صمد به خودی صمد چه چیزی دارد؟ من علاقه خاصی به او دارم اما ایشان را فقط یک مبارز و یک فرد سیاسی نمیبینم بلکه فراتر از آن، من صمد را کسی میبینم که نقطه عزیمتی دارد و در آن نقطه عزیمتش بسیار قوی و خوب حرکت میکند. بعدازاین همه سال اگر صمد و هر متنی را که در سال ۲۰۲۱ و با این سرعت اطلاعات و اتفاقات، چیزی برای من نداشته باشد کنار میگذارم، اما صمد برای من نقطه عزیمت است، صمد به من نقطه حرکت کردن را یاد داده است، صمد، زندگی است.
اما صمد چهکار میکند؟ صمد معلم است و میگوید «این متنها که به بچهها درس میدهم کافی نیست، من در فلان روستا درس میدهم و این متنی که از طرف مرکز برای آن روستا دیکته میکنم به کار نمیآید، من چهکار کنم؟»
صمد میرود و قصه مینویسد و طبیعی است که قصههای صمد بالا و پایین و ضعف و قوت داشته باشد چون در یک مسیر است اما هیچوقت این مسیر تمام نمیشود. صمد تا لحظه مرگ مینویسد و افتانوخیزان مینویسد و یک اثر او «ماهی سیاه کوچولو» میشود که وقتی بعد از سالهای سال آن را برای بچهها میخوانم آنها اصلاً نقطههای مرسوم گفتهشده در تحلیلها را برداشت نمیکنند بلکه از این داستان، حرکت و هدف داشتن و برای هدفی فراتر رفتن را برداشت میکنند؛ البته صمد آثار ضعیف هم نوشته است اما مهم نیست چون ضعف و قوت جزو زندگی ما است، غصه و غم جزو زندگی ما است، کموزیادی جزو زندگی ما است و اتفاقاً اینجاست که صمد ارزش دارد.
بهترین حرف درباره صمد را دکتر ساعدی زد، کسی که صمد را کشف کرد؛ دکتر ساعدی مصاحبهای دارد که از او سؤال میشود «جریان آشنایی شما با صمد چیست؟» و او خیلی ساده توضیح میدهد که «او پیش من آمد و من به او کتاب دادم و یک روز آمد و گفت باید کاری برای بچهها بکنیم. من گفتم برو قصه بنویس.» و در آخر یک جمله میگوید که «شاهکار صمد، زندگیاش بود.» برای من صمد این را دارد: زندگی. چیزی که ورا و فرای ادبیات است یعنی ادبیات برای آن است.
قصه هم مینویسید؟
من هم داستان و هم شعر برای بزرگسال مینویسم که در بعضی از مجلهها چاپشدهاند و در حال انجام آخرین مراحل برای انتشار یک مجموعه داستان هستم؛ اما موضوع این است که من عملاً قصهگویی هم نمیکنم، من با بچهها گفتگو میکنم. کتابی را با صدای بلند میخوانم و برای اینکه آن پیام منتقل شود و آن کتاب خوانده شود، از همه ابزارهای موجود هنر ازجمله تئاتر و حتی آواز خواندن و کاردستی و نقاشی استفاده میکنم، اما کتابخوانی کاملاً تعاملی است یعنی قبل از آن با بچهها حرف میزنیم و بچهها نظرشان را در مورد کتاب میگویند و بعد از خواندن کتاب هم با بچهها صحبت میکنیم و ازاینرو بیشتر، گفتگویی یکساعته با بچههاست.
چرا با بچهها گفتگو میکنید اما آنچه مینویسید مخصوص بزرگترهاست؟
ادبیات کودک در سرزمین ما و در حوزه ترجمه بسیار قوی است و در حوزه تألیف هم اتفاقات خوبی در آن رقم خورده است، بنابراین در این سرزمین مقادیری کتاب خوب در حوزه کودک داریم. من فکر کردم که اگر من هم یکی از کسانی بشوم که مینویسم فقط نوشتهام، اما آنچه کم بوده این نیست که قصه وجود ندارد و ادبیات تولید نشده است، بلکه این است که به دست بچهها نرسیده. پس من چهکار میکنم؟ من به دست بچهها میرسانم. من قصههای خوبِ نوشتهشده را به دست بچهها و به گوش بچهها میرسانم یعنی چیزی که اتفاق نیفتاده یا کمتر اتفاق افتاده است. البته دوستان ما در حوزه کودک قصه میگویند، نمایش هم داریم هرچند که من در این سالها تئاتر موفقی در زمینه کودک ندیدم یعنی تئاتری که تولید اندیشه کند، حتی فیلمهای حوزه کودک که به قوت «باشو غریبه کوچک» یا «دونده» باشند نیز بهندرت ساختهشده است.
من در نوشتههای خود که مربوط به بزرگسالان است میخواهم آیینه وجود خودم را نمایان کرده و بگویم و بنویسم. در حوزه کودک خلأ کتاب و نوشته حس نمیکنم اما به هر دلیلی این آثار خوب به دست بچهها نرسیده است. درحالیکه سردر بزرگترین کتابفروشی جهان تصویر کتاب «گربهی با کلاه» نوشته «دکتر زئوس» است. این کتاب در ایران هم چاپ و با قیمت شش هزار و پانصد تومان عرضهشده اما به دست بچهها نرسیده است! من آن را به دست بچهها رساندم و هر جا رفتم به بچهها گفتم که این کارهای خوب وجود دارد؛ بنابراین من خلأ ادبیات حوزه کودک را حس نمیکنم اما در مقابل آن در حوزه بزرگسال فکر میکنم که ما ننوشتیم، ما این سالها را ننوشتیم درحالیکه باید مینوشتیم. من در سالهایی که پس از سال پنجاهوهفت به دنیا آمدم چه چیزی از آیینه وجودم تولید کردم؟!
بنابراین معتقدید وضعیت کتابهای حوزه کودک در ایران خوب است؟
به لحاظ ترجمه خیلی خوب پیش میرود، ازنظر تألیف هم نسبتاً خوب است. به لحاظ ترجمه میتوانم بگویم با وجود کسانی مثل «رضی هیرمندی»، «محبوبه نجف خانی»، «کتایون سلطانی»، «معصومه نفیسی»، «شادی رنجبر» و همهکسانی که در این مجال نمیتوان اسم برد و همه برای من ارزشمند هستند باقدرت میگویم که حداقل نسبت به کشورهای فارسیزبانی که اطراف ما هستند ما در قله هستیم. امروز چند روز بعدازاینکه «اولیور جفرز» کتاب «آنچه خواهیم ساخت» را مینویسد خانم «ثمین احسانی» آن را در ایران ترجمه میکند و من میتوانم کمتر از یک ماه این قصه را در شیراز، اصفهان، بوشهر، کرمان، جزیره هرمز، بندرعباس و سایر شهرهای ایران بخوانم و این نعمت بسیار بزرگی است. ما بهطورجدی در حوزه ترجمه آثار کودک در اوج هستیم و از این نظر حالمان خیلی خوب است.
معیارتان برای انتخاب کتابها و خواندن برای بچهها چیست؟
عشق، صلح، دوست داشتن، خوب بودن و مهمتر از همه اینکه خودم عاشق آن قصهها بشوم و ادبیات را در آنها ببینم یعنی خلق زیبایی را ببینم. قصه یا حرفی که خودم دوست نداشته و قبول نداشته باشم را هرگز نمیگویم.
کدام کتاب برای خودتان جذابتر بوده؟
نوع برخورد من با ادبیات به این شکل است که من هر کدام از کتابها را آیینهای برای خودم میبینم بنابراین بهطور مشخص اگر از کتابی نام ببرم در حق آنهایی که اسم نمیبرم جفا کردهام؛ اما «مجموعه آقای گام» نوشته «اندی استنتون» و ترجمه «رضی هیرمندی» یک اثر شگفتانگیز برای من است یا «باغ رز» نوشته «پیتر رینولدز» و ترجمه خانم «معصومه نفیسی» برای من فوقالعاده بود. «لوراکس» یا «گربه با کلاه» هردو نوشته «دکتر زئوس» برای من شگفتانگیز بوده است، آثار «رولد دال» برای من آیینهواری را داشتهاند و البته نمونههای مشابه اینها بسیارند مانند «غول بزرگ مهربان» و «چارلی» و «ماتیلدا» و بسیاری دیگر.
در ایران چطور؟
بدون شک یعنی بدون اینکه فکر کنم: «احمدرضا احمدی»
چرا؟
کاری که «احمدرضا احمدی» میکند این است که رؤیا را مینویسد، او از جوانی خود هم رؤیا را مینوشته است. یک نفر در جهان حداقل در سرزمین ما باید این را به عهده میگرفت که رؤیاها را بنویسد که خواب را بنویسد، حالا این خواب میتواند رؤیایی با تصویرهای زیاد باشد که شعرهای احمدرضا احمدی است و یا میتواند کشفهای اولیه یک رؤیا باشد که قصههای کودکانه احمدرضا احمدی هستند. قصههای کودکانه احمدرضا احمدی رؤیاهایی با کشف اولیه زیستن آدمی است. من در مقابل عظمت احمدرضا احمدی و کارنامه احمدرضا احمدی در حوزه کودک میایستم و کلاه از سر برمیدارم، به این دلیل که او کسی است که نمینشیند فکر کند که چه موضوعی بنویسد، او هستی خود را مینویسد.
آفتی که بخشی از مؤلفان کودک در سرزمین ما دچار هستند منهای بزرگان و عزیزانی مانند «پروین دولتآبادی» و دیگران که صادقانه کار کردند، این است که گرفتار این سوالاتاند: امروز جشنواره از آنها چه چیزی میخواهد؟ الان اگرچه چیزی بنویسند بازار خوبی خواهد داشت؟ الان چه بنویسم که پول در آن باشد؟ این ماجرا خیلی دردناک است. مسئله این است که یک نفر اگر به صداقت «احمدرضا احمدی» پیدا شود که ادبیات خودش را خلق میکند و تابع جشنوارهها و موجها و مدها نیست بلکه مد خودش را خلق میکند، درنتیجه، او میمانَد. من مطمئن هستم تا صدسال دیگر هم اگر جهان باشد و زمینی بر مدار خویش بچرخد احمدرضا احمدی هم خواهد بود.
همهکسانی که قلم میزنند، همهکسانی که به فکر بچهها هستند، همهکسانی که بچهها را قضاوت نمیکنند و از عشق و دوست داشتن مینویسند و بچهها را دستکم نمیگیرند آدمهایی هستند که به احترام آنها میشود از جای بلند شد اما من از احمدرضا احمدی اسم بردم چون بهصورت شخصی و وجودی او را دوست دارم.
تاکنون به فکر انتشار کتابهای داستان به شکل صوتی نبودید؟
خیر اما اگر ناشری بخواهد این کار را باکمال میل انجام میدهم. البته یک اپلیکیشن به اسم «پوکو» کار کودک تولید و ترجمه کرده و در همان اپلیکیشن منتشر میکنند که یک بخش صدا هم دارد و من با آنها کارکردم. در همان صفحه خودشان منتشر کردند.
دوست داشتید در کدام شهر با بچهها گفتگو کنید و قصه بخوانید اما هنوز امکان آن فراهم نشده است؟
یکی از شهرهایی که آرزوی رفتن به آنجا را داشتم تبریز بود که به آرزویم رسیدم و بازهم دوست دارم به تبریز بروم، به دلیل وجود آدمهای بزرگی که چه در دوران مشروطه و چه بعدازآن دوران داشته است و میشود در خیابانهای تبریز قدم زد و به تکتک آن آدمها، به زیست آنها و به تلاشهایشان فکر کرد. البته اصفهان هم شهری بوده که همیشه دوست داشتم در آن قصه بگویم اما من با اصفهان غریبه نبودم و از کودکی با آن دوست بودم و به اصفهان رفتوآمد داشتم و ساعتها در میدان نقشجهان و مسجد شیخ لطفالله حیرتزده شدم و گذر زمان را در آنجا حس نکردم. اینکه نصف شب در میدان نقش باشم برای من موضوع عجیبی نبوده است؛ اما دوست داشتم به قسمت غرب ایران ازجمله کردستان، کرمانشاه و ترکمنصحرا سفر کنم که هنوز امکان آن فراهم نشده است.
از دیدگاه شما چه چیزی در زندگی آموزشی کودکان ایران خالی است؟
جای احترامی که باید بزرگترها به بچهها بگذارند خالی است. همواره به ما گفتهاند به پدرها و مادرهایتان احترام بگذارید، همواره به ما گفتهاند هوای گذشتگان خود را داشته باشید و باید هم داشته باشیم و به احترام زحمتهایی که آنها کشیدهاند از جا برخیزیم. من خودم بهترین مادر جهان را دارم، لطیفترین و زیباترین لحظههای پروانهوار زیستنم زمانی بوده که دستهای مادرم را بوسیدم، دستهای پینهبسته پدرم را بوسیدم و یا چشمهای خسته مادرم را دیدم. بله من باید به آنها احترام بگذارم اما خلائی که من امروز حسم میکنم این است که حتی در مسائل شخصی نیز به نظر بچهها احترام نمیگذاریم.
بچهها حتی در مورد پرده اتاق خودشان هم نمیتوانند تصمیم بگیرند چه برسد به اینکه در مورد مسائل زیستی خودش از آنها مشورت و نظرخواهی شود. برای بچهها سمینار یا نمایشگاه برگزار میشود اما آدمبزرگها تصمیمگیرنده هستند! با ذهنیت آدمبزرگ، با ذهنیت سود پرستی و منفعتطلبی. دودوتاچهارتا میکنند و چرتکه هم میاندازند. یک هفته برای بچهها بزرگداشت میگیرند اما یک بچه در جلسهها حضور ندارد که از او بپرسند تو چطور فکر میکنی؟ تو چه نظری داری؟ تو چطور میبینی؟ لازم است پذیرایی این باشد؟ خانواده یک نمود از جامعه است، وقتی در خانه رعایت نمیشود معلوم است که در جامعه یعنی در مقیاس بزرگتر هم دقیقاً به همین صورت است. چه کسی گفته آدمبزرگها زیباتر میبینند؟ چه کسی گفته بچهها کمتر از آدمبزرگها میفهمند؟
روزی یک نفر به من پیام داد که یکسری کتاب در مورد آداب معاشرت برای بچهها دارید؟! گفتم من فکر میکنم آدمبزرگها باید کتاب آداب معاشرت را بخوانند چون اولاً بچهها به آدمبزرگها نگاه میکنند و تصمیم میگیرند و دوم اینکه اگر این بچه خلاف آنچه شما انتظار دارید رفتار میکند یک آدمبزرگ را دیده وگرنه خود او بهخودیخود چگونه میفهمد که این رفتار را انجام دهد! همه این موارد به احترام نگذاشتن به فهم و دانش بچهها برمیگردد. آقای «دکتر زئوس» در قصه «گربه با کلاه» نشان میدهد که دوتا بچه پشت پنجره نشستهاند و مادرشان سر کاررفته است و بیرون هم باران میآید. گربه با کلاه به بچهها میگوید «چرا نشستهاید؟! بازی کنید.» دکتر زئوس به ما یاد داد که یکبار از زاویه دید بچهها ببینید. به همین دلیل ایشان پدر ادبیات مدرن جهان است. ما هم باید یکبار از زاویه دید بچهها به مراسمها، به تصمیمگیریهایمان، به قوانینمان و به پرده اتاق نگاه کنیم.
رؤیای بزرگ شما برای فعالیتی که در پیش گرفتید چیست؟
چند گام دیگر باقی است و من اکنون در وسط ماجرا هستم، البته آن قلهای که به آن برسیم را نمیدانم اصلاً وجود دارد یا نه و یا نمیدانم اصلاً آن قله چیست؟ رؤیای دیرین من در حوزه قصه و گفتگو برای بچهها این است که به زبانهای فرانسوی و انگلیسی هم مسلط شوم و بتوانم برای بچهها در هر جایی از جهان قصه بگویم، یعنی یک روز شما خبردار شوی که من در آفریقا یا در برزیل برای بچهها قصهها میگویم، البته من پیگیر هستم که با مراکز فعال در این زمینه در کشور تاجیکستان ارتباط بگیرم و هرچه زودتر خودم را به آنجا برسانم.
دوستان نزدیک من دیدهاند که وقتی من جایی میروم و برای بچهها قصه میگویم و میدان محبت بچهها نسبت به خودم را میبینم حداقل تا نیم ساعت بعد از قصهگویی و گفتگو با بچهها پُر از بغض هستم، این محبت را عمیقاً از جان وجودم ارج میدارم و محبتی که آدمبزرگها به من دارند، محبتی که دوستان خوبم داشتند، کسانی که به من لطف کردند، حتی یک کلمه مثل خسته نباشید از طرف آنها را فراموش نمیکنم. همه اینها در جان وجودم نقش بسته و با تمام وجودم چنین محبتهایی را میبوسم و امیدوارم لیاقت داشته باشم که بتوانم بازهم قصه بگویم و بازهم کارکنم و بازهم برای بچهها کتاب بخوانم و از بچهها بیاموزم و لیاقت این را داشته باشم که درس زندهبودن و زندگی را از بچهها یاد بگیرم.
منبع: ايسنا