وضعیت تلخ خانواده قربانیان اتوبوس سربازمعلم‌ها


وضعیت تلخ خانواده قربانیان اتوبوس سربازمعلم‌ها

نه روپوش داشت که به مدرسه برود نه کفش. روپوش را از دختر همسایه عاریه گرفت اما همچنان کفش ندارد. کیفش اما یادگار پدر است. همان پدر سرباز معلمش که رویاهایش در همان سوم تیرماه در اتوبوس مرگ تکه‌تکه شدند.

 روزنامه «شهروند» در ادامه نوشت: همه دار و ندارشان را فروختند تا  اول مهرماه  روی تخته سیاه  بنویسد بابا آمد اما  به کلاس درس نرسید. یک ولوو قدیمی بی‌ترمز همه آرزوهای آن ٣٣ مسافر زاهدان آباده را با خود برد. رویاهای همه بازماندگان را هم کشت.  حالا خانواده قربانیان اتوبوس مرگ مانده‌اند با کوهی از رنج.  روی مدارک قربانیان ولوو افسار گریخته، حالا مهر متوفی خودنمایی می‌کند. شهید اعلام‌شان نکردند.
پنجشنبه  سوم تیرماه بود که از زاهدان به سمت آباده حرکت کردند. ٣٣ سرباز معلم سوار بر یک اتوبوس قدیمی. امریه سپاه داشتند و قرار بود پس از دوره آموزشی در آباده  در روستاهای سیستان‌وبلوچستان تدریس کنند. به کودکان محروم آموزش بدهند، اما نشد دیگر  آن صبح  سوم تیرماه  میدان تفت یزد را ندیدند. اتوبوس به تریلی ١٨ چرخ برخورد کرد و متوقف شد.  راشد و عبدالرحمن و طیب و  سروان   ٤ سرباز معلمی بودند که قربانی ایمنی پایین جاده‌ها و سیستم حمل‌ونقل عمومی فرسوده کشور شدند.
برای معلمی دار و ندارش را فروخت
راشد پاهنگ دو کودک ٦ و ٤ ساله دارد. همان پدری که همانند دیگر مسافران ولوو افسارگریخته همه دار و ندارش را داد تا معلم شود. حالا کودکانش مانده‌اند بدون پدر. در کنار مادر و پدربزرگ‌شان زندگی می‌کنند. هزینه‌های زندگی را پدربزرگ می‌دهد؛ پدربزرگی که خود کار ندارد و زندگی‌اش با پول یارانه تامین می‌شود. حالا خرج عروس و نوه‌هایش را هم می‌دهد.
عایشه عروس خانواده پاهنگ است؛ زن ٢٣ ساله‌ای که چهار ماهی است بیوه شده، رخت سیاهش را هنوز بر تن دارد و از جفای روزگار می‌نالد. با چشمانی که از اشک پر و خالی می‌شود از روزهای سیاه بیوگی و بی‌پدری بچه‌هایش می‌گوید: «اتوبوس زندگی‌مان را با خود برد. همه آرزو و رویاهایمان را تکه‌تکه کرد. ٧ سالی بود که زن راشد بودم. از همان ابتدا رویای معلمی داشت. اینجا همه آرزو دارند بچه‌هایشان معلم شوند تا از این تنگنا نجات پیدا کنند. همه طلاها و وسایل خانه‌مان را فروختیم تا راشد دانشگاه برود. خودش هم کارگری می‌کرد تا هزینه‌های رفت‌وآمدش را بدهد. هر بار به شهر می‌رفت تا به دانشگاه برسد کرایه ماشینش ١٠٠ هزار تومان می‌شد. در دانشگاه پیام نور درس خوانده بود.»
رویاهای خاک‌شده
عایشه سال ٩٤ ترک تحصیل کرده زمانی که دیگر رسیدن به مدرسه برایش آرزو شده بود. فاصله خانه تا مدرسه زیاد بود همین هم می‌شود که دختر جوان از ادامه تحصیل باز می‌ماند و به خواستگاری راشد پاسخ مثبت می‌دهد. با هم نسبت فامیلی هم داشتند اما از کجا می‌دانست که رویاهایش را باید با پیکر همسرش خاک کند؟ از کجا می‌دانست که بچه‌هایش در کودکی بی‌پدر می‌شوند و باید هر روز طفره برود که پدرشان دیگر نیست؟
مادر جوان حرف زیاد دارد. حرف‌های در گلو مانده بالا می‌آیند: «محدثه ٦ سال دارد و عمیر ٤ سال. بی‌قرارند. گریه‌هاشان تمامی ندارد. عمیر مدام سوال می‌کند بابام کجاست. می‌گویم رفته پیش خدا. سکوت می‌کند و دوباره سوال بعدی. یعنی برنمی‌گردد؟ دیگر با من بازی نمی‌کند؟ برای من کیف نمی‌خرد؟ راشد پیش از سفر برای محدثه کیف مدرسه خریده بود. تنها وسیله‌ای که برای مدرسه داشت. کیف، شده تمام جانش. از پدرش می‌گوید. از خاطراتش اما بدون اینکه نام بابایش را بگوید. او امسال پیش‌دبستانی رفت. از آنجا که آه در بساط نداریم نه کفش دارد نه روپوش مدرسه. روپوش را از دختر همسایه قرض گرفتیم اما با دمپایی به مدرسه می‌رود. نمی‌دانم چطور باید از پس هزینه‌های زندگی بر بیایم. در حال حاضر در خانه پدرشوهرم زندگی می‌کنیم. در اتاق کوچکی در خانه‌ای از خشت و گل. هیچی نداریم نه پولی نه خرجی.»
می‌خواهم معلم شوم
این مادر که همه راه‌ها را به روی خودش بسته می‌بیند قصد دارد ادامه تحصیل بدهد. می‌خواهد وارد دانشگاه فرهنگیان شود تا بعد از پدر، آینده بچه‌هایش را بسازد: «همه دغدغه‌ام قبولی در دانشگاه دولتی است. اگر آزاد قبول شوم از پس هزینه‌ها برنمی‌آیم. از سنم هم می‌ترسم چون با کنکوری‌ها ٧ سالی فاصله دارم. مطمئنا اولویت اول با سال اولی‌ها خواهد بود. همه زندگی‌مان را برای شغل و آینده راشد دادیم. پدرشوهرم هم کاری ندارد که از پس مخارج ما بربیاید. از خودمان خانه هم نداریم. معلمان کشته‌شده را هم شهید اعلام نکردند. آنها را متوفی خوانده‌اند. هنوز هم در حد کاغذبازی است. هر روز یک چیزی می‌خواهند. یک روز امضای من را، یک روز اثرانگشت پدرشوهرم را. یک روز نامه انحصار وراثت می‌خواهند. هیچ دیه‌ای پرداخت نشده است و ما بلاتکلیفیم.»
این بیوه سیاه‌بخت از آخرین پیامش به راشد هم گفت: «همان شب به راشد پیام دادم که هنوز چند ساعتی از من و بچه‌ها دور نشدی اما دلم برایت تنگ است و دلشوره دارم. گفت یک ماه برای آموزش می‌روم و برمی‌گردم. صبح که از خواب بیدار شدم متوجه حادثه شدم. داشتم سکته می‌کردم. هنوز هم باورش برایم سخت است. قلبم چند پاره می‌شود وقتی به عکس‌ها و فیلم‌هایش نگاه می‌اندازم. عاشقش بودم. پسرعمویم بود و وصلتمان در آسمان‌ها بسته شده بود.»
نه شهید شدند، نه دیه دادند
امینه خوشبخت هم همسر عبدالرحمن دلیری است؛ معلم سرباز دیگری که قربانی همین اتوبوس مرگ شد: «پدرشوهرم امروز به شورای حل اختلاف رفت. امضای شهردار را گرفتند. پرونده را فرستادند دادگاه  تا استعلام بگیرند. نه همسرم را شهید اعلام کردند، نه دیه‌اش را پس از ٤ ماه پرداخت کرده‌اند. در خانه اجاره‌ای زندگی می‌کنیم؛ خانه‌ای که هر لحظه با ریزش باران سقفش بر سرمان آوار می‌شود. پدرشوهرم قسمتی از هزینه‌هایمان را می‌دهد اما زورش نمی‌رسد. همین هم شده است تا همسایه‌ها به ما کمک کنند. گاهی غذا می‌آورند. گاهی لباس‌هایی که نمی‌خواهند را به ما می‌دهند. بخشی از اجاره خانه را می‌دهند. ما هیچ نداریم. نه کسی به ما یاری رساند، نه دستمان را گرفت. بعد از مرگ شوهرم تنها ماندیم. ارسلان تنها پسرمان بود. ٦ سال دارد اما نتوانستم او را پیش‌دبستانی بفرستم. از پس هزینه‌اش بر نیامدم. نه لباس داشت، نه کیف و کتاب. مانده در خانه.»
امینه تا سوم راهنمایی درس خوانده و به سختی کلمات را ادا می‌کند. بغض سنگینی میان گلویش نشسته: «مدرسه دور بود دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. همه امیدم شوهرم بود. او اگر معلم می‌شد از این بدبختی و فلاکت نجات پیدا می‌کردیم. عبدالرحمن پسرخاله‌ام بود. از پچ‌پچ‌‎های همسایه‌ها متوجه حادثه اتوبوس شدم. همه‌باهم درگوشی صحبت می‌کردند. چند باری با گوشی عبدالرحمن تماس گرفتم خاموش بود. دلهره داشتم. همسایه‌ها هم رنگ به چهره نداشتند. تا من را می‌دیدند دیگر صحبت نمی‌کردند. همانجا بود که متوجه شدم اتفاقی افتاده است. به پدرشوهرم زنگ زدم. او در جریان بود و ماجرا را گفت. ارسلان، پدرش را می‌خواهد. تنها با عبدالرحمن مسافرت می‌رفت. با او به سراوان و سیستان رفته بود. ورد زبانش نام پدرش است؛ پدری که نه معلم شد، نه شهید.»
منبع: ايسنا
,

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *