کسانی که میان اقبال و شریعتی تشابهی برقرار میکنند نه اقبال را میشناسند نه شریعتی را
محمد بقایی (اقبالشناس ایرانی) میگوید: خیلیها به غلظ و نادرست، نام «علی شریعتی» را در شبیهترین فرد به اقبال مطرح میکنند؛ برای مثال میگویند که فلسفه خودیِ اقبال همان بازگشت به خویشتنِ شریعتی است؛ اصلا اینطور نیست. زیرا بازگشت به خویشتن شریعتی، یک الگوی نیمبندی از فلسفه خودی اقبال است که مقصودش از بازگشت به خویشتن، بازگشت به خویشتن مدنظر شریعتی است نه بازگشت به هویت ملی چند هزار ساله در طول تاریخ ایران.
«باید قدم به راهی گذاشت که اقبال رفت» این را «محمد بقایی» نویسنده، مترجم، استاد ادبیات فارسی و اقبالشناس ایرانی میگوید. کسی که دانشآموخته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران و دارای دیپلم عالی زبان انگلیسی از دانشگاه نوا در فلوریدا است و تاکنون ۳۵ جلد کتاب و ۱۰ هزار صفحه راجع به اقبال لاهوری، شاعر پاکستانی، نوشته است؛ به همین سبب در سال ۲۰۰۵ عالیترین نشان فرهنگی پاکستان را از پرویز مشرف، رئیسجمهور وقت پاکستان دریافت کرد. آکادمی پاکستان، بقایی را تنها دانشور ایرانی میداند که بیش از همه درباره «افکار اقبال» کتاب تألیف کرده است. به بهانه این مطالعات پیوسته، با محمد بقایی گفتگویی انجام دادهایم که مشروح آن را میتوانید در ادامه بخوانید.
اندیشه دینی اقبال بر چه مبنایی است؟ میتوان او را مصداقی از تعریف روشنفکری دینی دانست؟
اگر بخواهیم به چیزی به نام روشنفکری دینی قائل باشیم یعنی قصدمان این است که دو عنصر نامتجانس را به اجبار و با اصرار به هم مرتبط کنیم و درهم بیامیزیم که چنین چیزی غیرممکن است. چون روشنفکری یعنی آنچه که مبتنی بر تفکر و اندیشههای برآمده از ذهن انسان است. دین هم به روشنی یعنی احکام الهی که در آن دخل و تصرف جایز نیست. این دو مورد مثل آب و روغن باهم آمیخته نمیشوند و بنابراین ترکیب نامتجانسی هستند و کسانی که این عنوان را به کار میبرند به نظر میرسد نه معنای درست دین را میشناسند و نه مفهوم واقعی تفکرات و اندیشههای انسانی را.
علت آنکه شعر اقبال در ایران نسبت به فلسفهاش شناخته شدهتر است، چیست؟
چون طبع و ذوق ایرانیها مایل به شعر است و به همین علت ما در طول تاریخ فرهنگیمان فیلسوف به معنای واقعی کلمه به اندازه دو یا سه نفر بیشتر نداریم؛ یعنی کسی که اندیشههای خاص خودش را داشته، دستگاه فکری و نظراتش فقط متعلق به خودش باشد و تحت تاثیر فسلفه اندیشمندان و فیلسوفان غربی قرار نگرفته باشد. مقداری از دیدگاههای این دو یا سه نفر هم باز با تفکرات فیلسوفان یونان باستان و اندیشمندان غربی قابل قیاس است. خود اقبال هم در کتاب معروفش به نام «سیر حکمت در ایران» که پایاننامه دکتری وی است، میگوید ذهن ایرانیان مثل پروانهای است در یک بوستان که هیچگاه بر یک گل خاصی قرار نمیگیرد و مدام از گلی به گل دیگری در حال پرواز است. قصدش از این تمثیل این است که بگوید ایرانیان اصولا بر موضوع خاصی یا در اندیشه خاصی تمرکز نمیکنند و مصادیقش در طول تاریخ سیاسی و اجتماعیمان هم مشاهده میشود.
با توجه به تفاسیر فوق، چرا اقبال تهران را مرکز تحول جهان اسلام میداند؟
تهران را مرکز تحول نمیداند و فقط پیشنهاد میکند که بهتر است تهران مثل ژنو، مرکز دنیای اسلام بشود. این حرف تباینی با آنچه در پاسخ سوال قبلی مطرح شد، ندارد. زیرا اقبال معتقد بود که در ایران نسبت به بقیه کشورهای اسلامی هم به لحاظ جغرافیایی و هم به لحاظ مدنی و تاریخی و فرهنگی امکانات بیشتری وجود دارد. پاسخ پرسش قبلی قیاس وضعیت فکری ما بود با دنیای پیشرفته؛ نه با دنیای اسلام و کشورهایی که هنوز برای گذران زندگی روزانهشان مجبورند که کشکول فقر به طرف کشورهای پیشرفته بگیرند و آن را پر کنند. این کشورها مدتی با آنچه در آن کشکول ریخته شده گذران زندگی میکنند و وقتی کشکول تهی شد، آن را دوباره به طرف دنیای متمدن دراز میکنند. بنابراین قیاس من، داخلی بود و بر محدودهای که ما به نام دنیای اسلام میشناسیم.
قیاس ابر انسان نیچه با مرد مومن اقبال درست است یا خیر؟ این دو چه تفاوتهایی دارند؟
این قیاس تا حدی درست است، زیرا اقبال دیدگاههای نیچه را در بسیاری موارد مورد تایید قرار میدهد و او را عصیانگری میداند که به کارگاه شیشهگری رسید و همه شیشهها را درهم شکست. منظور از شیشهها، اندیشههای ناکارآمد و ارزشهای تثبیت شده بیفایده بود که بسیاری به لحاظ سنتی و ارثی بدان پایبند هستند. در شخصیتی که اقبال به نام مرد حُر یا مرد مومن در مثنویهایش مثل «چه باید کرد» و به طور ضمنی در دیگر مثنویهایش مثل «اسرار خودی» به آن اشاره کرده است، این شباهت وجود دارد. با این تفاوت که نیچه معتقد است ایمان و تقوای اولیه که مسیح عرضه کرده بود در دنیای مسیحیت از بین رفته و به همین علت میگوید آخرین مسیحی که مصلوب شد «عیسی» بود، و اضافه میکند که «خدا مرده است»؛ بدین معنا که حقیقتِ واقعی از میان رفته است. اقبال مرد مومن را کسی میداند که ارزشهای ابر مرد را داشته باشد؛ با این تفاوت که مومن و خداشناس هم باشد. بنابراین اقبال را باید اگزیستانسیالیسم الهی دانست و این عنوان به این بخش از تفکر او نسبت داده میشود.
چرا اقبال شرق را مستعد عشق میداند و غرب را مستعد عقل؟
این واقعیت روشنی است و کسی جز این فکر نمیکند که محور زندگی غرب، بر عقل است و محور زندگی شرق، بر امور معنوی؛ ضمن اینکه خود معنویت در شرق، قابل تفسیر و توضیح است و ما آن را با معنویت اصلی اشتباه گرفتهایم. اقبال زندگی واقعی را در آمیزه این دو میداند و در یکی از شعرهایش این مورد را بیان کرده که: غرب چون زیادی به سوی عقل گرایش پیدا کرده دچار مشکلات است و شرق هم (شرق اسلامی) چون به صورتی افراطی جانب تعلقات قلبی و امور فراطبیعی را گرفت، نتوانست با دنیای نوین هماهنگ شود و در نتیجه بهطور پیوسته به آفریدههای غرب، چشم داشت. بیآنکه در راه سازندگی و ابتکار و به وجود آوردن چیزی تلاش کرده باشد. بنابراین راهحل این است که برای زندگی «نه باید غربی بود و نه شرقی»؛ البته به معنای امروز آن.
تقسیم قوای نیک و بد که از نیچه تاثیر پذیرفته، در آثار اقبال هم ظهور و بروز دارد؟
بله اصولا هر متفکری به هر صورت به موضوعات خوب و بد فکر میکند. سعدی نه به عنوان یک متفکر، بلکه به عنوان یک نصیحتگر، در آثارش به موضوعات خوب توجه نشان میدهد و هم به موضوعات بد اشاره داشته و مخاطب خود را پند میدهد. برای مثال زنان را به نیک و بد تقسیم کرده و صفاتی مثل پرخاشجو و جاهل برای زنانِ بد و صفاتی چون اطاعت و دلبری را برای زنان خوب در نظر گرفته است. این دو مقوله در همه آثار متفکران و شاعران قابل ردیابی است. اما آنچه که اقبال در خصوص نیکی و بدی مطرح میکند را میشود در جای جای آثارش پیدا کرد؛ نه آنکه به طور مستقل، در قصیدهای و یا نوشتهای و غزلی آن را مطرح کرده باشد. در مجموع، اقبال به موضوع نیک و بد مانند مولوی و سهروردی مینگرد. وقتی این موضوع ریشهیابی میشود، میبینیم که در حقیقت برآمده از اندیشه کهن ایرانی است. بدین صورت که اهورا مزدا چیزی به نام بدی نیافرید بلکه خوبی است که از ذات خوب او در جان پدید آمده و آدمیان چنانکه به خوبیها میل کنند، خداگونه خواهند شد و اگر از این صفات دور شوند به وجود آورنده بدی خواهند بود. پس آفریننده بدی، خود انسان است. اگر ردپای این مساله را در جای جای آثار اقبال دنبال و مثل پازل در کنار هم قرار دهیم، چنین نتیجهای کشف میشود. اما این اندیشه به طور مشخص و برجسته در فلسفه اشراق مطرح شده است.
سیر توجه دوطرفه بین اقبال و زبان فارسی و فارسی زبانان به اقبال، به چه علتی است؟
قسمت دوم سوال شما در پرسش اول پاسخ داده شده که «ذهن ایرانیان به شعر معطوف است.» اما اقبال اصولا به زبان فارسی و شعر فارسی در حد شیفتگی گرایش داشته و آن را بسیار دوست میداشته است. اگر اقبال بعد از ۵ هزار بیت که به زبان مادریاش اردو گفت، به سرودن ۹ هزار بیت شعر فارسی روی نمیآورد، بیگمان این شهرت و این آوازه را در جهان پیدا نمیکرد. یعنی آوازهای که اقبال امروز در جهان دارد، به یمن زیبایی، حلاوت، دلربایی و شیرینیِ زبان فارسی است که اقبال آن را به خوبی فهمیده بود. اقبال قبل از تاسیس کشوری به نام پاکستان از دنیا رفت و در همان زمان در شبه قاره تاگور یا سایر اندیشمندان مسلمان را که به اردو شعر گفته باشند فراوان داشتیم اما هیچ کدام اقبال نشدند. بنابراین علت اصلی آوازه چشمگیر او، در روی آوردن به زبان فارسی است. به طوری که وقتی خبرنگار انگلیسی از او میپرسد که به چه علت شما زبان مادری خود را رها کرده و به یک زبان بیگانه روی آوردید؟ به او تشر میزند و فارسی را زبان بیگانه نمیداند. همچنین اضافه میکند که: «در جهان هیچ زبانی نیست که بتواند اندیشههایم را برتابد به جز زبان فارسی.»
از میان چهرههای شناخته شده چه کسانی در قرن معاصر بیشترین تاثیر را در ایران از اقبال گرفته بودند و این اثرپذیری در آثارشان مشهود است؟
خیلیها به غلظ و نادرست، نام «علی شریعتی» را مطرح میکنند در حالی که اندیشههای محوری مرحوم شریعتی با اندیشههای محوری اقبال نه تنها هیچ شباهتی باهم ندارند بلکه کاملا در تضاد هستند. برای مثال شریعتی، نیچه را شخصی مردود و غیرقابل قبول میداند. همچنین حلاج را مردی دیوانه و دارای کلهای پوک میبیند و میگوید راه او هم راه پوک است: «اگر همه ایران مثل حلاج میبودند مملکت تبدیل به دیوانه خانه میشد» در حالی که بزرگترین و معروفترین عارفان و شاعران ما مثل مولوی، حافظ، عطار و حتی خود اقبال حلاجی بودند. شریعتی گذشته و تاریخ ایران را بهکل غیر قابل قبول و مردود میداند. به طوری که در کتاب «بازگشت به خویشتن» میگوید که باید تاریخ قبل از ۱۴۰۰ سالهی ایران را قیچی کرد و دور انداخت (دقیقا کلمه قیچی را هم بهکار میبرد) اما اقبال، ستایشگرِ تاریخ باستان ایران است و تاریخ ایران را کلِ مسنجمی میداند که بدون وجود ریشههای تاریخی خود، معنای درستی نخواهد داشت. شریعتی اولین کسی بود که در ایران بذر تفرقه میان اقوام ایرانی و قومیتهای دینی را با ما و منی که در سخنرانیهایش ایراد میکرد، پاشید؛ در حالی که اقبال به همه اقوام ایرانی و به طور کلی تمام دنیای اسلام با دید یکپارچه مینگریست. کسانی که میان اقبال و شریعتی تشابهی برقرار میکنند نه اقبال را میشناسند و نه شریعتی را. برای مثال میگویند که فلسفه خودیِ اقبال همان بازگشت به خویشتنِ شریعتی است؛ اصلا این طور نیست. زیرا بازگشت به خویشتن شریعتی، یک الگوی نیمبندی از فلسفه خودی اقبال است که مقصودش از بازگشت به خویشتن، بازگشت به خویشتن مدنظر شریعتی است نه بازگشت به هویت ملی چند هزار ساله در طول تاریخ ایران. حال آنکه اقبال در غزل معروف خود «ای جوانان عجم جان من و جان شما» در پایان شعر، استعارهها و اشاراتی بسیار درخور توجهی به اندیشههای برآمده از مدنیت تاریخ گذشته ایران دارد. اقبال خطاب به جوانان ایران میگوید: «حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل/ آتشی در سینه دارم از نیاکان شما» این آتش همان آتشی است که هم حافظ و هم بسیاری از اندیشمندان ایرانی بدان اشاره دارند یعنی آتشی که هرگز خاموش نمیشود. حافظ در غزلی میگوید: «از آن به دیر مغانم عزیز میدارند/ که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست» و اشاره اقبال نیز به همین آتش است. این از جمله مواردی است که در شریعتی نمیبینیم. به طور کلی داستان شریعتی و اقبال، بیشتر از این است و اگر کسی طالب فهم بیشتر افتراقات بین این دو نفر است میتواند به کتاب تازه منتشر شده من به نام «چهرهها و ناگفتهها» (انتشارات تهران) مراجعه کند که فصل قابل توجهی از این کتاب به این مورد اختصاص دارد. همچنین در کتاب دیگرم به نام «نگرشهای ایرانی» (انتشارات رسانش نوین) هم باب بحث شکل گرفته است.
اردیبهشت نقطه پایانی زندگی اقبال بود؛ به نظر شما اقبال کار نکردهای دارد؟
این را خود اقبال باید جواب دهد که متاسفانه خیلی زود فوت کرد. اما این مسئله مطرح است که شبیه کار وی را بعد از او، کسی در پاکستان و دنیای اسلام دنبال نکرد. به همین علت در این باب کتابی منتشر کردهام با نام «اقبال، گلی که در جهنم روئید» تا بگویم که دنیای اسلام نتوانست اقبال دیگری به وجود بیاورد و این نشانه پسرفت و عقبگرد جامعه اسلامی است که به قول اقبال، فقط به مسائلی فکر میکند که هیچ انگیزهای در او برای پدید آوردن و ابتکار و خلق کردن و ابداع به وجود نمیآورد. دنیای پیشرفته، هر هفته ستارههایی در زمینههای مختلفی اعم از فلسفه، تاریخ، جامعهشناسی، روانشناسی، شعر، ادبیات و هنر و موضوعات دیگر به جهان عرضه میکند که تبدیل به چهرههای معروف جهان میشوند. در حالی که جهان اسلام (یا به تعبیر اقبال شرق اسلامی) حتی در دهههای متمادی، یک چهره از ایندست به دنیا عرضه نمیکند. در ایران خودمان در دهههای اخیر یک نفر را پیدا کنید که دارای ارزش و منزلت علمی و فرهنگی همانند افرادی چون دهخدا، تقیزاده، فروزانفر، خانلری، همایی، رضازاده شفق، بهار و… باشد. این مورد جای تامل بسیاری دارد و باید قدم به راهی گذاشت که اقبال رفت.
گفتگو: محمدمهدی صحبتی
منبع: ايلنا