کیومرث پوراحمد برای حبیب احمدزاده نوشت
کیومرث پوراحمد به گفته خودش« دل آسایی» را در پی درگذشت همسر حبیب احمدزاده منتشر کرد.
در متن نوشتار این کارگردان سینما که در اختیار ایسنا قرار گرفته آمده است : «حبیب احمدزاده که از نوجوانی همۀ هشت سال جنگ را توی جبهه بوده، شیمیایی شده ، توی بدنش ترکش دارد و هزار مصیبت دیگر. تجربیاتش از جنگ در “داستانهای شهر جنگی” و رمان زیبا و درخشان “شطرنج با ماشین قیامت” متجلی شده است ، داستان ها و رمانی که با نگاه انسانی بی بدیل حبیب احمدزاده، نظیرش در بارۀ جنگ هرگز نوشته نشده. “اتوبوس شب” را که یکی از بهترین فیلمهای کارنامۀ پنجاه سالۀ من است بر اساس یکی از قصه های “داستان های شهر جنگی” با کمک و حمایت های بی دریغ حبیب نوشتیم و ساختیم که اگر حبیب نبود اصلا اتوبوس شب ساخته نمی شد.
پژوهش های حبیب احمدزاده (پیش از آن که دکترای پژوهش بگیرد) در بارۀ صادق هدایت، جهان پهلوان تختی و محمدمسعود روزنامه نگار دهۀ بیست بسیار جذاب و بکر و فوق العاده است و همۀ پیش ذهنی های ما را به هم می ریزد. حبیب علیرغم مصدومیت هایی که از جنگ در جسم و جان دارد، هرگز هرگز و هرگز طلبکار کسی نبوده که هیچ ، در اوج مشکلات شخصی و خانوادگی همدل و همراه با هر دوست و آشنایی هر نوع یاری که می توانسته انجام داده.
چشمهای که بی دریغ می جوشد و مهیای کمک به دوست و آشنا و غیرآشنا و همۀ بچه های ایران بوده و هست. چه کارهای بزرگی که برای بچه های سیل زده یا تشنۀ خوزستان، بچه های محروم سیستان و بلوچستان و همه جای ایران نکرده است.
حبیب در آخرین اثرش ، فیلم سینمایی «افسانۀ بُناسان» دغدغۀ همیشگی اش که جنگ و صلح پایدار بوده و هست را به زیبایی و باشکوه تصویر کرده و چنان بی نیاز است این مرد که همۀ کارهای بزرگی که برای بچه های ایران کرده، فکر و ایده اش را به پرویز پرستویی نسبت داده است.
حبیب که من حبیب عالَم می گویمش اقیانوسی ست از محبت ، دوستی ، ایثار، خوش قلبی و دل فراخی و جوانمردی و بلند نظری و سعۀ صدری مثال زدنی. هرگاه با نظریاتش مخالفت کرده ام پاسخش را در نهایت مهرورزی و ملاطفت بیان کرده است. حبیب طرفه موجودی ست مالامال از مثبت اندیشی و عمل خیر و صلاح در فضای مالامال از سوء تفاهم و خشم و کژ اندیشی و همۀ بدیهایی که انسان می تواند مبتلایش باشد. همسر حبیب احمدزاده ماه ها دچار سرطان و بیمارستان و چه و چه بود و هرگاه ازش می پرسیدی “همسرت چطوره؟” هرگز نگفت “خوب نیست.” همیشه می گفت “بهتره خدا رو شکر !” اما همسرش بهتر نبود، بدتر و بدتر می شد تا درگذشت و حبیب عالم و سه فرزندش را تنها گذاشت. من ، همسرم و دخترم این داغ جگر سوز را به حبیب عالم و فرزندانش و خانواده هایشان از صمیم قلب تسلیت می گوییم… چه واژۀ پیش پا افتادۀ ناقابلی ست یک تسلیت خشک و خالی. نمی دانم به حبیب عالم چه بگویم و برایش و درباره اش چه بنویسم!؟ »
پژوهش های حبیب احمدزاده (پیش از آن که دکترای پژوهش بگیرد) در بارۀ صادق هدایت، جهان پهلوان تختی و محمدمسعود روزنامه نگار دهۀ بیست بسیار جذاب و بکر و فوق العاده است و همۀ پیش ذهنی های ما را به هم می ریزد. حبیب علیرغم مصدومیت هایی که از جنگ در جسم و جان دارد، هرگز هرگز و هرگز طلبکار کسی نبوده که هیچ ، در اوج مشکلات شخصی و خانوادگی همدل و همراه با هر دوست و آشنایی هر نوع یاری که می توانسته انجام داده.
چشمهای که بی دریغ می جوشد و مهیای کمک به دوست و آشنا و غیرآشنا و همۀ بچه های ایران بوده و هست. چه کارهای بزرگی که برای بچه های سیل زده یا تشنۀ خوزستان، بچه های محروم سیستان و بلوچستان و همه جای ایران نکرده است.
حبیب در آخرین اثرش ، فیلم سینمایی «افسانۀ بُناسان» دغدغۀ همیشگی اش که جنگ و صلح پایدار بوده و هست را به زیبایی و باشکوه تصویر کرده و چنان بی نیاز است این مرد که همۀ کارهای بزرگی که برای بچه های ایران کرده، فکر و ایده اش را به پرویز پرستویی نسبت داده است.
حبیب که من حبیب عالَم می گویمش اقیانوسی ست از محبت ، دوستی ، ایثار، خوش قلبی و دل فراخی و جوانمردی و بلند نظری و سعۀ صدری مثال زدنی. هرگاه با نظریاتش مخالفت کرده ام پاسخش را در نهایت مهرورزی و ملاطفت بیان کرده است. حبیب طرفه موجودی ست مالامال از مثبت اندیشی و عمل خیر و صلاح در فضای مالامال از سوء تفاهم و خشم و کژ اندیشی و همۀ بدیهایی که انسان می تواند مبتلایش باشد. همسر حبیب احمدزاده ماه ها دچار سرطان و بیمارستان و چه و چه بود و هرگاه ازش می پرسیدی “همسرت چطوره؟” هرگز نگفت “خوب نیست.” همیشه می گفت “بهتره خدا رو شکر !” اما همسرش بهتر نبود، بدتر و بدتر می شد تا درگذشت و حبیب عالم و سه فرزندش را تنها گذاشت. من ، همسرم و دخترم این داغ جگر سوز را به حبیب عالم و فرزندانش و خانواده هایشان از صمیم قلب تسلیت می گوییم… چه واژۀ پیش پا افتادۀ ناقابلی ست یک تسلیت خشک و خالی. نمی دانم به حبیب عالم چه بگویم و برایش و درباره اش چه بنویسم!؟ »